جملهی "بابت اینکه اینجا انقدر سوت و کور شده خیلی ناراحتم. ولی چرا براش کاری نمیکنم؟" رو تعمیم بدید به کل زندگی این کاربر عزیز.سلام :)پر واضحه الان تا قبل افطار یه کار لپ تاپی عجلهای دارم ولی به جای اینکه برم سراغش بعد هزار سال فیلم یاد اینجا کرد :| پس بذارید مقاومت نکنم برم سراغش و بعداً بیام اینجا سر فرصت برم منبر. میام حتما. قول انگشتی. هزار بار محتوای این پست رو توی ذهنم نوشته بودم به خدا ولی اینکه بیام تایپ کنم نمیدونم چرا نشد :( راستی سال نوتون مبارک. قسمت شد اولین پست سال جدید شب 23 ماه رمضون باشه و یادم باشه امشب اگر سعادت شد و در مراسم بودم براتون از خدا مقدرات نیکو آرزو کنم. شما هم اگر یادتان ماند و باران گرفت و این حرفا... آره خلاصه :)برچسبها: همین حوالی بخوانید, ...ادامه مطلب
اهل کاشانم ...اما شهر من کاشان نیستشهر من گم شده استمن با تاب، من با تبخانهای در طرف دیگر شب ساختهام HOME| EMAIL| PROFILE DESIGNER MARYam آمار بخوانید, ...ادامه مطلب
خب امین رو فرستادم باشگاه و خونه داداشش. داداش امین پریشب عمل فتق کرد و رفتیم بیمارستان ملاقات. حالا دوباره گفتم برو خونهشون یه سر بزن. گفت تو نمیای؟ گفتم نه دیگه من مزاحمشون نشم! عملم کرده شاید بخواد دراز بکشه راحت باشه (البته که در باطن! بابا من آهوی مردم ندیدهام! باید بشینم توو خونه با خودم خلوت کنم گاهی) و این چنین؛ یه چای ویژه با هل، زعفرون و دارچین دم کردم و ریختم توی یه فنجون چینی گل صورتی و میریم با موسیقی بیکلام و خلوتی خونه سراغ کارهای عقب افتاده. دلمم کلی براتون تنگ شده. هر روز میخواستم بیام مفصل حرف بزنم منتها طبق معمول انقدر شلوغم که نمیفهمم کی شب میشه و امتحان تجدیدیها این چند هفته اخیر کلی انرژیمو گرفت. حالا امروز امتحان رو دادن و خلاص...بلکه منم بتونم یه سر و سامونی به این اوضاع بدم. خدا رحم کرده روی نمای خونه نوشته "ساختمان سامان!" وگرنه مثلا اگر نابسامان بود دیگه میخواستم چطوری زندگی کنم :))))))))+ تازه نگفتمتون! مبل جا به جا کردم کمرمم گرفته این وسط :/ یعنی به حول و قوه الهی نمیتونم یک هفته سالم بزیام!برچسبها: ماجراهای ساختمان سامان بخوانید, ...ادامه مطلب
اهل کاشانم ...اما شهر من کاشان نیستشهر من گم شده استمن با تاب، من با تبخانهای در طرف دیگر شب ساختهام HOME| EMAIL| PROFILE DESIGNER MARYam آمار بخوانید, ...ادامه مطلب
از محدوده کاشان خارج میشویم. حد ترخص را نگذراندهایم که برمیگردم و یک بار دیگر همه شهر را از نمای دورتر از نظر میگذارنم. پرچمهای سیاه براق از فاصلهای دور با وزش باد تکان میخورند و انعکاس نور جلوهی جالبی به آنها میبخشد. شبیه برگهای درخت سپیدار در تلاقی نور و نسیم. دو ماه محرم و صفر، از کاشان که بیرون بروی، این صحنه، آخرین سکانس است. یعنی هنوز شهر عزادار است.نگاهم را برمیگردانم و ناخودآگاه دلم میگیرد. شهر ما شهر روضههاست. در این دو ماه هر وقت اراده کنی میتوانی خیمهای، تکیهای، پناهی پیدا کنی و تمام دلتنگیهایت را بباری. در این دو ماه سبکبارتری. کوچه به کوچهی شهر را که نگاه کنی، خانهای را سیاهپوش کردهاند. کوچک و بزرگ در تکاپو و برپایی مجلس و پذیراییاند. خانمی کنار یک سماور بزرگ نشسته و استکانهای کمرباریک را با چای خوشرنگ و خوش عطر روضه پر میکند و به دستت میدهد. پشت سرش کودکی که سربند سبز یا زهرا دارد، دوان دوان یک کاسه بزرگ از قند را تعارفت میکند و مصمم است که قند را برداری، برای اینکه مسئولیتش را درست به انجام رسانده باشد. بعد کاسه را کناری میگذارد و برمیگردد به سمتی که با چند کودک دیگر یک هیئت کوچک درست کردهاند و طبل عزا میزنند. ناخودآگاه گریهام میگیرد. اشعار محتشم در ذهنم مرور میشود که مصیبت مجسم است. بهراستی این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟چطور این محبت به دل یک کودک پنج ساله رخنه میکند. در حیرتم که آنطرف پرده، پیرمردی بدون میکروفون و با صدایی گرم و خشدار زیارت عاشورا میخواند. به اللهم عنهم جمعیا که میرسد ماجرای تیر و گلوی کودک شش ماهه را میگوید، ماجرای علمدار و عمود آهنین، ماجرای علی شبه پیغمبری که بدن مطهرش چون تسبیح پاره پاره می, ...ادامه مطلب
خداییش کاش این یوزپلنگها رو دیگه انگولک نکنن! بذارن توی طبیعت خودشون با خودشون معاشرت کنن... مطمئنا خطر انقراض کمتر تهدیدشون میکنه. #برای پیروز و داغ انقراضش.برچسبها: از رنجی که میبریم بخوانید, ...ادامه مطلب
شب یلدا هم گذشت. دلم پیش شب یلدای چهار سال پیشه که صداهامون رو ضبط کردیم و گذاشتم وبلاگ. امشب خیلی معمولی گذشت. واقعا یاد گذشته بخیر. ارتباط با آدمهای اطراف برام سخت شده. نقطه اشتراکی ندارم و عملا امشب رو تحمل کردم که بگذره. مثل عروسی دومی که رفتم. خوب بود اما برای من که احساس غربت میکنم نه. آخر شب یه لحظه روی صندلی گوشه سالنی که صرفا برای رقص کرایه شده بود نشسته بودم و زل زده بودم به حاضرین که تقریبا همه مشغول حرکات موزون بودن. و فکر میکردم چرا اینجام؟ نه اینکه رقص و شادی بد باشه. اما اینکه یهو از اون هیاهو حس کنی غریبی حس چندان جالبی نیست. تنها نقطه عطفش پخش شدن آهنگهای ابی یا خوانندههای قدیمی بود که هر چی باشه شنیدن صداشون از بلندگوهای سالن به مراتب جذابتر از هندزفریه.+ عنوان رو پای برگه امتحان دانشآموزام نوشتم. جملات انگیزشی و موفق باشید و اینا روی خودم که جواب نمیده. این مدل کنایه زدن زیباتره D:برچسبها: از رنجی که میبریم بخوانید, ...ادامه مطلب
پاییز فصل عاشقهاست. همهچیزش... از خاکستری آسمان و ابرهایش تا خشخش برگهای زردش. از خرمالوی لپ گل انداختهاش تا بارانهای نرم و نوک طولانیاش. چند روزی است که متن عاشقانه پاییزی زیاد میبینم و دلم تنگ میشود برای خود بیست سالهام که آن روزها عاشقانه مینوشتم. تحت تاثیر نوشتههای مسعود. مسعود کرمی وبلاگ بارونی. مسعود را از کجا میشناختم؟ از ۱۷- ۱۸ سالگی پایم به وبلاگ باز شده بود اما چیزی بلد نبودم. مینشستم به کپی کردن شعرهایی که دوست داشتم. و گاه روزانهنویسیهای چرت و پرت. که البته اگر بهشان برگردم خودم را بین آن روزها پیدا میکنم. اما داستان مسعود برمیگردد به نیلوفری که سالها پیش توی المپیاد باهاش آشنا شدم. حتی چهره و فامیلیاش در خاطرم نیست. میدانم دخترکی با قد بلند و پوست و موی روشن بود. آنروزها آرزو داشت روزی متخصص پوست شود. نمیدانم به رویاش رسید یا نه. هر چند برای او آرزوی دوری نبود. من و نیلوفر یک هفته در آن روزهای بعید در تهران هماتاقی بودیم. برای امتحانی که هیچ ربطی به ادبیات نداشت و اما نقطه پیوند و اشتراک ما ادبیات بود. یادم نیست چطور سر حرفم با نیلوفر به شعر رسید. چطور آن فایل رسید دستم. من لپ تاپ نداشتم و نیلوفر که عشق مرا به شعر و متنهای احساسی دید یک فایل ورد ۲۰۰، ۳۰۰ صفحهای به من داد که اکثرا نوشتههای مسعود بود. یک نفر آنها را از وبلاگش کپی کرده بود. ماهها من در آن نوشتهها غرق بودم. کامپیوتر خانه را روشن میکردم و از اعجاز کلمات و تلمیحها و احساسات پشت آن نوشتهها لذت میبردم. از تاریخهای پای نوشتهها حدس زده بودم که از وبلاگی کپی شدهاند و اینطوری به منبع اصلی یعنی نویسنده رسیده بودم. اما منبع اصلی دیگر نمینوشت. به ندرت... شاید سالی یک بار آن, ...ادامه مطلب
امروز یکم آبانه. زمان داره به سرعت برق و باد میگذره. یه فایل مزخرفی باید امروز تحویل میدادم که الان تحویلش دادم. حوزه آرایشی بهداشتی که متاسفانه هیچ وقت علاقهم نبوده. البته فعلا در حد یه فهرست بود و دو سه روزی بود استادم ازم خواسته بود. یعنی میخوام بگم کار خفنی نبود. پروژه دومم رو باید تا پایان هفته تحویل بدم (همون که بارها اینجا ازش نوشتم) هزار بار تا الان درخواست وقت اضافه کردم و واقعا نمیدونم چرا تنبلی میکنم و نمیرم سمتش. حس میکنم از پسش برنمیام :| (پیر شدم قدرت ریسکپذیریم کم شده) وگرنه من همون مریمم که در مورد هر کاری میگفتم وقتی بقیه تونستن یعنی با قدرت بشری ممکنه و منم حتما میتونم. الان ولی چرا اینطوریام؟! نباید بذارم این حس نتونستن غالب بشه. لااقل الان که هزار و یک بدبختی شخصی، تحصیلی، خانوادگی، استاد راهنمایی (کتگوری جدیده :)) دارم وقت کم آوردن نیست. خلاصه با یه تفال به حضرت حافظ میخوام برم سر وقت پروژه جدید. معمولا یه شعر میخونم که مغزم رفرش بشه. الانم احتیاج دارم مزخرفات مربوط به تونر و رنگ مو و اینا از ذهنم بره بیرون تا جا برای مزخرفات بعدی باز بشه :))) پروژه جدید احتیاج به یه مهارت نویسندگی خوب داره. البته در حوزه مهندسی پزشکی. که همین الان حضرت حافظ دلم رو قرص کرد به اینکه "زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است" کلک معنای قلم میده. و خب این رو به فال نیک میگیریم. مرسی حافظ :). تصمیم دارم به نام ایزد یه چالش بیست و یک روزه برای خودم بذارم. یه عادتی رو نهادینه کنم. فعلا عادت به نوشتن هر روزه برای این پروژه و کارای بعدیم در دستور کارمه. یعنی باید عادت کنم ماتحتم رو بذارم زمین و چند ساعت یه گوشه بشینم و کار کنم. تنبلی اجازه بده میام این 21 روز از ماجرا, ...ادامه مطلب
در حالی که برای بار دوم در هفته گذشته، گوش سمت چپم را دکتر بردم، متخصص گوش و حلق و بینی معتقد بود که مشکل از گوشم نیست و احتمالا زیر سر یکی از دندانهای عقل است که زیرزیرکی دارد به فنایم میدهد و زودتر بروم عکس بگیرم و اگر لازم هست دندان را بکشم. و اما دندانهای بیعقل ناخلفم در بدترین جای ممکن زدهاند بیرون. کج و معوج، نصفه و نیمه. تو گویی عقل نصف و نیمهی خودم :))) از طرفی نمیدانم حساسیت فصلیست، سرماخوردگیست، با اجازه بزرگترها برای بار سوم کروناست یا چه که حلق و گلویم هم میسوزد. با این تفاسیر بعد از چهار ساعت معطلی از مطب دکتر آمدم یک چایی بریزم و گلویی تازه کنم که از روی سرامیک آشپزخانه سُر خوردم، حضار از خنده پاره شدند، انگشت شست مبارکم رفت زیر پایم و تق صدا داد و من از درد جیغ میکشیدم و در نهایت به نظر بقیه شبیه شتر با دو پا وسط هال فرود آمدم. البته که شانس همراهی کرد و استخوانش نشکست. شستم ورم کرد و گوشهی ناخنم سیاه شد و حالا کلکسیونی از درد و مرض نشستهام به در نگاه میکنم، دریچه هم بیلاخ نشانم میدهد که بگذریم.برچسبها: از رنجی که میبریم بخوانید, ...ادامه مطلب
دلم خیلی وقتا هوای نوشتن میکنه. اما دیگه انگار بلد نیستم بنویسم. ذوق و قریحه نوشتن رو خودم سال ۹۲ از خودم گرفتم. وقتی همهی حاشیههای کتابای ارشد پر از تراوش ذهنی بود هی به خودم فحش میدادم که بهجای این کارا درست رو بخون. بعد که کنکور رو پشت سر گذاشتم برگشتم به نوشتن. اما هیچی مثل قبل نشد. تمام اون سالها ادامه دادم اما عوض شده بودم و هی نوشتن دورتر و بعیدتر شد تا الان که کمرنگه و محوه و باید کلی زور بزنم دو خط تایپ کنم. اونم روزمره و شر و ور :)اینروزها خیلی به پوچ بودن و بیارزش بودن دنیا فکر میکنم. دیشب یه جایی مهمون بودم که یکی از مهمونها از یه تصادف وحشتناک جون سالم به در برده بود. میگفت بین اصابت ضربه و باز شدن ایربگ چند ثانیه شایدم صدم ثانیه سکوت بود که برام خیلی طول کشید. با خودم گفتم همین بود دنیا؟ تموم شد؟ این همه دوییدم... درس خوندم، حرص خوردم، برای همین؟ و میگفت بعد اون اتفاق نگاهم به زندگی عوض شده. سخت نمیگیرم به خودم، به رژیمم، به کار کردنم، حتی برگشتم سر کمد لباسام و از هر چی حیفم میاومده بپوشم تند تند استفاده میکنم نکنه دیگه فرصتی نباشه. میفهمیدمش... شاید از تصادف مرگباری برنگشته بودم اما زندگی توی یک سال گذشته به منم مسخره بودنش رو بارها نشون داد. خیلی جاها استپ زدم و ایستادم و گفتم همین؟ یه مدت توی این خلا دست و پا زدم تا باز دست خودم رو گرفتم و آوردم توی مسیر. خودخواهانهاس اما داشتم به امین میگفتم اگه یه روز به فکر بچهدار شدن بیفتم یکی از دلایلش افزایش امید به زندگی خودمه که دلم بخواد بابت یه چیزی به دنیا نگاه ویژهتری از «آب بینی بز*» داشته باشم. حالا باز مدتی رو توی اون حال و احوال بودم. سخته این برگشتن در حالی که همه چی دور و اطرافت از جامع, ...ادامه مطلب
از نزد شما بازگشتم، در حال توبه و سپاس برای خدا و شکرگذاری و امیدوار به اجابت، بدون یأس و ناامیدی، درحالیکه بازگردنده و بازگشت کننده و رجوع کننده به سوی زیارت شمایم.فرازی از دعای علقمه بخوانید, ...ادامه مطلب
قبل از خواب امشب این نکته را بگویم که تمام امروز بدون ذرهای استراحت دویدم. از روزهای شلوغ آزمایشگاه که یک سری وقایع میل به نشدن دارند. خستگی و استرس و نداشتن خواب راحت به اضافه همه دوندگیها. داشتم میگفتم شبها درگیر کابوس امتحان و کنکورم و مدتهاست راحت نمیخوابم. علیرضا با پای شکسته آمده بود و با عصا افتاده بود پشت سر من و داشت از خوابهای ژانر وحشتش برایم تعریف میکرد و من عین خر در گل مانده بالا سر نمونهها گیر کرده بودم. وسطش گفتم به خوابهای خودم امیدوار شدم. بسه دیگه :) گفت امروز قیافهت شبیه بغض یاکریمه اینجوری نباش دیگه. دلم برایش سوخت. با پای شکسته داشت مرا برای این همه کاری که داشتیم دلداری میداد. بعد سارا دستم را گرفت و نشاند و ماگ گلی گلیام را تا خرخره پر از چای کرد که یک دقیقه آرام بگیر. و بعد دخترها برایم ترسیم کردند که زندگی بعد از این روزها پر از آرامش خواهد بود. حداقل یک سال به خودت استراحت میدهی، موهایت را رنگ میکنی، ناخنهایت را فلان میکنی، تا لنگ ظهر میخوابی و از این حرفها. حسام پسرک جدی آزمایشگاه در رفت و آمد بود. اما توی بحث نبود. بچهها که رفتند آمد و با جدیت گفت خانم مهندس به حرف اینها گوش ندینها. شما همیشه باید همینطور اکتیو و در مسیر باشید. بعد درستون نرید بیخیال کار علمی بشیدها!!! گفتم با همه خستگی این روزها، من با سبکی که بچهها گفتند چند روزه روانی میشوم. خاطرتون جمع :)ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماستبرچسبها: دانشجویی در پایتخت بخوانید, ...ادامه مطلب
تقریبا یه تایم طولانی هست که اکثر روزها ما توی آزمایشگاه دو سه نفر بیشتر نیستیم و پایه ثابتها من و علیرضا و یه پسره باشخصیت فوق دکترا که اساسا با ماها ارتباطی نداره، میاد کارش رو انجام میده و میره. حالا ما اونور تولد میگیریم، روزی بیست بار چای و چیپس و پفک میخوریم، توی سر و کله هم میزنیم، غیبت میکنیم و بدین صورت خلاصه. اما این آقا تایم حضورش مختصر و مفیده. حالا از عوارض گشتن با علیرضا براتون بگم که ادبیات من به شکل چال میدونی تغییر محسوسی داده متاسفانه :))) یعنی این پسر یهو وسط کار با اسپکتوفوتومتری داد میزنه مریم بیا یه پیک خوار مادر گرفتم D: حالا با این مقدمات من داشتم پلیمری که سنتز کرده بودیم رو حل میکردم و حل نمیشد. فکر کردم علیرضا پشت سرمه همونطوری ادامه دادم «ببین این پلیمر سگ سرطانی شده که لامصب حل شدنی نیست!! چه غلطی بکنم؟» دیدم هیچی نگفت برگشتم دیدم اون پسره فوق دکترا پشتمه. با یه لبخند ریزی گفت: "خانم مهندس عذرخواهی میکنم امکانش هست ازتون خواهش کنم هر موقع فرصت کردین بیاین توی روشن کردن این دستگاه به من کمک کنید؟" من: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد... قرمز شده و خیلی سوسکی خزیدم کنار دستگاه روشنش کردم و متواری شدم، تا عصر میدیدمش راهمو کج میکردم چشم تو چشمش نشم فقط :)))برچسبها: دانشجویی در پایتخت بخوانید, ...ادامه مطلب
آسمان ابری همایون غمگین و دلتنگم میکنه ولی به حدی محتوای شعرش رو دوست دارم که نمیتونم ازش دل بکنم :) اما چون زندگی توی ایران به همین شکل خودش هر روز آدمو به گاج و قلمچی (!) میفرسته، بهتره کاتالیزور استفاده نکنم. اینه که برمیگردم به همون فولدار رامین جوادی و ازش لذت میبرم. برای ناهار مرغ مرینیت کردم و برنج خیس کردم. دوغ هم گرفتم (حقیقتا با این حجم از خواب آلودگی مریم جان کاش دوغ نخوری دیگه :/) به خاطر سمپاشی تا یکی دو ساعت استفاده از آشپزخونه ممنوعه. به دلیل اینکه انسان درسخوانی باشم آخر هفته گشت و گذار با بچهها رو پیچوندم. دیشب هم یه نمودار کشیدم و بقیهش رو کلی توی گروه مسخره بازی درآوردیم. مهشاد اومد یه موضوعی رو باز کرد و خوب که کنجکاومون کرد نگفت (این). و این مسخره بازی تا ساعت یک شب همچنان ادامه داشت و در نهایت به من شک داشتن که موضوع رو میدونم :/ نصف شب به خودم فحش دادم که بگیر بکپ بابا، انقدر توو حاشیه نباش! خلاصه اینجا اتمام حجت میکنم اگه امروز و فردا هم به حد قابل قبولی پیشرفت نکنم نفرین آمون و تمام خدایان اسلامی و غیراسلامی بر من. برچسبها: دانشجویی در پایتخت بخوانید, ...ادامه مطلب