یک. دیشب عروسی بودم. مرتضی را درست در 29مین سالگرد تولدش فرستادیم به خانهی بخت... یک لحظه وسط دست و جیغها و رقص نورها و دخترهایی که حلقه زده بودند دور عروس و داماد و میرقصیدند پرت شدم به 10 سالگیهایم، به آتاری دستی مرتضی، به ماهیهایی که توی حوض پدربزرگ کشته بودیم. دورتر از مجلس نشسته بودم. دخترخالهام دستم را کشید. گفتم نمیرقصم. سه چهار بار دیگر گفت و گفتم نمیآیم... به زور من را کشان کشان ,حوالی,دریا ...ادامه مطلب