امروز ساعت از سه گذشته بود که از مدرسه برگشتم و بعد از چهار جلسه کلاس نان استاپ که تماما روی پا ایستاده بودم واقعا له له بودم. تا ناهار خوردم و یه چندتا پیام با کاکتوس رد و بدل کردیم، ساعت چهار گذشته بود و بعدش دیگه عملا بیهوش شدم تا ساعت ۷. شب قبل هم ۱ تا ۶ خوابیده بودم و من از اون دسته آدمهام که متاسفانه باید ۸ ساعت در روز بخوابم که انسان شریف و کاربردیای باشم. ولی خواب طولانی بعد از ظهر زمستون رو دوست ندارم، سرد و سنگین و غمآلوده. یه متنی یادمه ضبط کرده بودم که به همین خواب بعد از ظهر اشاره داشت و الان یهو یادم افتاد که چقدر دوستش داشتم و احتمالا توی کامپیوتر قدیمیمون بشه فایلش رو پیدا کرد. الان دقیقا حس و حال متن یادمه اما جملاتش رو نه و تصورم اینه متنش باید از مسعود کرمی بوده باشه. ذهنم رو درگیر کرد کاش همت کنم بگردم و پیداش کنم! حالا فعلا بگذریم... وسط روزانهنویسی به کجاها که فکر آدم کشیده نمیشه.بیدار که شدم همه تنم درد میکرد، مخصوصا حوالی قلبم که واقعا امیدوارم از سرماخوردگی، درد عضلات و همین مسائل باشه و خودش خوب بشه! حقیقتا یک سال گذشته بهخاطر بقیه انقدر مطب این دکتر اون دکتر رفتم که حالم از فضاش بهم میخوره و الان با فکر کردن به قلبم میخوام بشینم ساعتها گریه کنم. قلب خوبی باش لطفا.چندتایی لباس داشتم که با دست میخواستم بشورم. و یهدونه رو گذاشتم خیس بخوره و الان که دارم اینجا تایپ میکنم یادم افتاد که هنوز توی حیاط داره خیس میخوره و یادم رفت برم سراغش؛ دیگه فردا ایشالا :)) قرار بود دو سری سوال ریاضی برای بچههای دوازدهم و دهم طرح کنم که نشستم سر اونا و مدام به خودم میگفتم تموم شد میرم یه فیلمی سریالی چیزی میبینم. دیگه پنجشنبه شب بعد کلی جون کندن مستحقق یه, ...ادامه مطلب
قبل از خواب امشب این نکته را بگویم که تمام امروز بدون ذرهای استراحت دویدم. از روزهای شلوغ آزمایشگاه که یک سری وقایع میل به نشدن دارند. خستگی و استرس و نداشتن خواب راحت به اضافه همه دوندگیها. داشتم میگفتم شبها درگیر کابوس امتحان و کنکورم و مدتهاست راحت نمیخوابم. علیرضا با پای شکسته آمده بود و با عصا افتاده بود پشت سر من و داشت از خوابهای ژانر وحشتش برایم تعریف میکرد و من عین خر در گل مانده بالا سر نمونهها گیر کرده بودم. وسطش گفتم به خوابهای خودم امیدوار شدم. بسه دیگه :) گفت امروز قیافهت شبیه بغض یاکریمه اینجوری نباش دیگه. دلم برایش سوخت. با پای شکسته داشت مرا برای این همه کاری که داشتیم دلداری میداد. بعد سارا دستم را گرفت و نشاند و ماگ گلی گلیام را تا خرخره پر از چای کرد که یک دقیقه آرام بگیر. و بعد دخترها برایم ترسیم کردند که زندگی بعد از این روزها پر از آرامش خواهد بود. حداقل یک سال به خودت استراحت میدهی، موهایت را رنگ میکنی، ناخنهایت را فلان میکنی، تا لنگ ظهر میخوابی و از این حرفها. حسام پسرک جدی آزمایشگاه در رفت و آمد بود. اما توی بحث نبود. بچهها که رفتند آمد و با جدیت گفت خانم مهندس به حرف اینها گوش ندینها. شما همیشه باید همینطور اکتیو و در مسیر باشید. بعد درستون نرید بیخیال کار علمی بشیدها!!! گفتم با همه خستگی این روزها، من با سبکی که بچهها گفتند چند روزه روانی میشوم. خاطرتون جمع :)ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماستبرچسبها: دانشجویی در پایتخت بخوانید, ...ادامه مطلب
تئاتر شهر روی نیمکتها نشسته بودم و بیتفاوت ساندویچ قارچ و پنیرداری را گاز میزدم. نگاهم جلب پسرک بیست و چند سالهای بود که تیپ دخترانه زده بود و برای چند تا سرباز شهرستانی عشوه میآمد. از این پارک ه, ...ادامه مطلب
صبح سرد پاییزی که اصلا دلت نمیخواد از تخت بیای پایین و به حجم کارات فکر میکنی و برنامهریزی میکنی چطور به همهشون برسی و چقدر امروز باید راه بری... و همزمان داری فحش میدی که لعنت به این زندگی که همش باید توش بیدار شد! یهو اسمس میاد با کمال مسرت شما به عضویت بنیاد ملی نخبگان در اومدید! میتونم بگم با شیرجه پریدم توی سوییت. و بعد از اجرای مراسم پایکوبی با نوای بر طبل شادانه بکووووب... پیروز و مردانه بکووووب دارم میرم دنبال چرخه تکراری زندگیم. حداقل مزیتش این بود که اون موقع چرثقیل هم نمیتونست منو از تخت جدا کنه و یه اسمس تونست! قدرتی خدا D:برچسبها: لبخندهای کشدار, ...ادامه مطلب