امروز 7 صبح تا دو سه ساعت پیش آزمایشگاه بودم. انقدر خسته که وقتی رسیدم خوابگاه دلم میخواست باقی مانده عمرم را بخوابم. امروز بهزاد - همکلاسی و هم آزمایشگاهی فعلی- بیشتر از من خسته شد. تمام مسئولیت کار با او بود. (بیش از یک سال است که توی آن آزمایشگاه کار میکند و یک جورهایی همه کاره شده.) از صبح که آمد توی آزمایشگاه کبکش خروس میخواند و آواز میخواند: وای وای وای دل من شده عاشق نگاشوای که نمیدونستم میشم پریشون چشاش من پشت میکروسکوپ بودم. پرسید تو چرا انقدر ساکتی؟ برگشتم گفتم بیا سلولها رو نگاه کن. من فکر کنم خیلیاشون مردن! گفت مردن که فدای سرت. عزا گرفتی چرا. چیزی نگفتم. سلولها را نگاه کرد گ,قدردانی ...ادامه مطلب