امروز 7 صبح تا دو سه ساعت پیش آزمایشگاه بودم. انقدر خسته که وقتی رسیدم خوابگاه دلم میخواست باقی مانده عمرم را بخوابم. امروز بهزاد - همکلاسی و هم آزمایشگاهی فعلی- بیشتر از من خسته شد. تمام مسئولیت کار با او بود. (بیش از یک سال است که توی آن آزمایشگاه کار میکند و یک جورهایی همه کاره شده.) از صبح که آمد توی آزمایشگاه کبکش خروس میخواند و آواز میخواند:
وای وای وای دل من شده عاشق نگاش
وای که نمیدونستم میشم پریشون چشاش
من پشت میکروسکوپ بودم. پرسید تو چرا انقدر ساکتی؟ برگشتم گفتم بیا سلولها رو نگاه کن. من فکر کنم خیلیاشون مردن! گفت مردن که فدای سرت. عزا گرفتی چرا. چیزی نگفتم. سلولها را نگاه کرد گفت طبیعیه تا حدی. بیخیال...وای وای وای دل من... و دوباره زد زیر آواز. پوکر فیس نگاهش کردم و رفتم سراغ کارم.
نزدیک ظهر به پلاکت تازه احتیاج داشتیم. توی این مدتی که این آزمایشگاه رفتهام؛ زمانی که پروژه بهزاد پلاکت میخواست از خودش خون میگرفتن و سانتریفوژ میکرد. دفعه اولی که دیدم آستینش را بالا زد کپ کردم. از آن روز بعضی وقتها به شوخی به من میگوید بیا بیست سی سی خون بده حالت جا بیاد!
من از آزمایش خون متنفرم و معدود دفعاتی هم که در زندگیام آزمایش دادهام بلافاصله حالم بد شده و فشارم افتاده. سوسول نیستم ولی واقعا دست خودم نیست. دنیا دور سرم میچرخد. با این حال لو ندادم که حالم بد میشود. امروز نزدیک ظهر برای کار من به پلاکت تازه احتیاج داشتیم. بهزاد گفت برو بالا خانم میم رو صدا کن و ببین کسی هست بیاد چند سی سی خون بده؟ رفتم خانم میم را آوردم ولی خجالت کشیدم از کسی بخواهم خون بدهد. بهزاد بیچاره هم هر دو تا دستش کبود بود. خانم میم گفت خوب کی خون میده؟ گفتم خودم. و رفتم آستینم را بزنم بالا. که بهزاد دستش را گرفت جلوی خانم میم و گفت از من بگیرید. گفتم نههههه!
گفت مریم تو حرف نزن! بهش گفتم کار خودمه! خودمم خون میدم! با عصبانیت گفت لازم نکرده. پس میافتی چیکار کنم من. برو بشین سرجات. راستش توی این هفته گاهی انقدر با جدیت حرف میزند و شبیه وقتهایی که توی کلاس بودیم نیست که از جدیتش میترسم. بین خودمان باشد حساب میبرم. رفتم نشستم و خانم میم از بهزاد خون گرفت. و بعد فالکون خون را گرفت جلوی من و گفت ببر سانتریفوژ و نمونههاتو آماده کن. حس میکنم تا حالا در زمینه درسی انقدر شرمنده کسی نبودم. فقط میترسم که نتیجه نگیرم. اگر جواب تست درست درنیاید واقعا نمیدانم چطور میشود چهارشنبهای به این مزخرفی و سختی را دوباره تکرار کرد. خدایا گاهی نگاهی لطفا... بد وضعیتی دارم.
برچسب : قدردانی, نویسنده : baranm2a بازدید : 215