نگفته بودمت که دلم میخواست یک روز ولیعصر را بالا و پایین کنیم و آن مغازه فلافلی کثیفش را نشانت بدهم و بگویم عاشق قارچ و پنیرهایش شدهام... نگفته بودم گاهی چقدر دلم هوای دستفروشهای رمانهای قدیمی انقلاب را میکند، هوای چرخیدن وسط فروشگاه فرهنگ و ذوق کردن برای لوازم التحریرهای رنگیاش ... هوای عصرهای خنک پارک هنرمندان و تماشاخانههایش را... نگفته بودمت ولی قسم به تک تک چنارهای ولیعصر، پاییزهای تهران تنهایی نمیچسبد... .
به کجا مرا کشانی که نمی دهی نشانم؟
پس از باران...برچسب : می جویمت چنان که,میجویمت چنان که لب تشنه, نویسنده : baranm2a بازدید : 181