دلم عمیقا برای وقتهایی که نوشتن حالم را خوب میکرد تنگ شده. وقتهایی که سرریز از کلمه بودم. احتمالا یادتان نمیآید چه زمانی را میگویم. چون اکثر آن نوشتهها گم و گور شدند. سرکوب شدند و نباید اصلا متولد میشدند. قبل از کنکور ارشد بود. خود را مجبور میکردم که در کتابخانه درس بخوانم و آن وسط به سرم میزد بنویسم. شروع میکردم در حاشیه کتاب شیمی آلی به نوشتن... و ساعت رو بروی کتابخانه مثل میخ توی مغزم فرو میرفت که از برنامهات عقب افتادی و دخترک تپل روبرویی را ببین چقدر تست حقوق زد و حتما یک جای خوبی قبول میشود... توی آن کتابخانه که ملت از صبح تا شب درس میخواندند و من چقدر حسرت ساعتها نشستن و درس خواندنشان را خوردم، خودم از همه بهتر قبول شدم. و اما ذوق نوشتن و کلماتی که دوستش داشتم رهایم کردند. نتوانستم دیگر بنویسم. بیشتر و بیشتر درگیر درس شدم و حالا دانشجوی دکترای یک دانشگاه به اصطلاح خوبم و اما خالی از چیزهای دیگر... حتی توی آن درس هم خالی شدم. ایده آل ذهنیام از خودم با مریمی که حالا هستم فاصله دارد. مریمی که باید توی درس موفق میبود، پس از خیلی از تفریحهایش زد، ورزش، موسیقی، نقاشی و هیچ کوفتی را دنبال نکرد، چون درس داشت و حالا درس... جز کم اهمیتترین چیزهای جامعه است. نه نه بگذارید موضوع را به اجتماع ربط ندهم. جامعه بهانه است. بهانهای که کم کاریها را خیلی خوب توجیه میکند. مساله بیشتر عدم رضایت از خودم است، از فرصت سوزیای که عادتم شده، از سطحی شدنم. از اینکه دور خودم میچرخم و راه به جایی نمیبرم.
سرگردانم... باید یکی دستم را بگیرد و راه و چاه زندگی را نشانم دهد. گم شدهام. یادم میافتد به محمد علی. محمد علی که سالها پیش توی خانه پدربزرگ امین کار میکرده. میگفت 7-8 ساله بوده که پدر و مادر زابلیش که توان مالی بزرگ کردنش را نداشتند توی مشهد رهایش میکنند. پدربزرگ امین که برای زیارت رفته، محمد علی را میآورد و بزرگش میکند و مسیر زندگی محمدعلی را تغییر میدهد. کودکی و نوجوانیام را به یاد میآورم و چقدر دلم میخواست یک بلد ِ راه میداشتم یا حداقل میتوانستم با جهان بینی فعلی برگردم و خیلی چیزها را عوض کنم. به سالها بعد فکر میکنم که باید درست و غلط تصمیمهای امروزم را زندگی کنم و حس میکنم که توی دلم یک محمد علی نشسته، تنها، مغموم و رها شده. محمد علیای که باید نشناخته اعتماد کند و همراه شود، دنبال دستی میگردد که بلندش کند. که بگوید نترس بچه... دنیا آنقدرها هم که فکر میکنی بیرحم نیست.
+ خب اگه از حال این روزام بخواید خوبم خدا رو شکر :) ملالی نیست جز استاد راهنما یا بهتر بگم نبودن استاد راهنما و موضوع پروپوزالی که اگر بخوام باهاتون صادق باشم دهنمو سرویس کرده :| همه چی داره به تعویق میافته و استرس منو زیاد میکنه. خودم دارم میگردم دنبال امکانات آزمایشگاهی و خب اینجوری مسئولیت صفر تا صد کار با خودمه. برای پایاننامه احتمالا برم پژوهشگاه کار کنم که عملا چهار ساعت از روزم با رفت و آمد تلف میشه. و هنوز مطمئن نیستم این انتخاب درست هست یا نه. شناخت خاصی از استادی که قراره باهاش کار بکنم ندارم و البته چارهای هم ندارم. دو هفتهاس میخوام یه جلسه با استاد راهنمام و این استاد جدید بذارم و پدرم سر هماهنگی این جلسه دراومده و نشده هنوز. واسه ترم مهر تدریس رو قبول نکردم شاید بتونم یه کم به اوضاع سر و سامون بدم. خلاصه که ملت از دور یه خانم دکتر آیندهای بهت میگن و رد میشن؛ غافل از اینکه این کلمه بیشتر بار ِ روانی ایجاد میکنه و من وسط یه مهمونی که مثلا دارن تحویلم میگیرن یهو یادم میفته که واااای من موضوع ندارم، واااای باید پروپوزال نکبتمو بنویسم و دفاع کنم، واااای مقالهها رو چه کنم، خلاصه چه غلطی بکنم حالا...
پس از باران...برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 211