دلتنگی به وقت طهران

ساخت وبلاگ

حاصل تلاش‌های این هفته برای انتخاب موضوعم به دو تا قرار هفته بعد خلاصه شد. پژوهشگاه پلیمر و دانشگاه شهید بهشتی. و یک کارگاه در دانشگاه تهران. چند لحظه پیش کف ِ نمازخانه خوابگاه دراز کشیده بودم و با نسرین - آبجی امین- که طبق معمول با شور و هیجان از هوای شمال می‌گفت و تاکید می‌کرد زودتر بیاید پیش ما صحبت می‌کردم. توی ذهنم به هزار و یک کار انجام نشده فکر می‌کردم، قرارها را سبک و سنگین می‌کردم و با خنده‌های نسرین که با ذوق از باران شمال می‌گفت می‌خندیدم. قیافه‌ام هپلی بود. لباسم یک لباس گشاد بود از آنها که از زیر سینه گشاد می‌شوند، با یک شلوار گشاد و موهایی که به طرز نامرتبی بالای سرم گوجه شده‌ بودند. تلفن تمام شد و دخترکی که نمی‌شناختم و مهمان بود و توی نمازخانه اقامت داشت گفت چقدر لباست بامزه‌است. برگشتم با خنده گفتم هوا از همه جهت جریان داره. پرسید دکترایی؟ گفتم اوهوم. گفت خیلی کوچولو می‌زنی. یادم افتاد به آنالیزور که همیشه می‌گوید بدون حجابت شبیه بچه‌هاست. بعد یادم افتاد به بچگی‌هایم... به عروسکی که عاشقش بودم. به عروسکی که بوی عطر می‌داد. به همه بوها... بوی خاک باران خورده حیاط‌‌مان، بوی چوب سوخته، بوی هندوانه در یک بعد از ظهر تابستانی، بوی لاستیک‌های گرم شده دوچرخه مشترک‌مان با آنالیزور... . چه می‌دانستم که بیست سال بعد پشت میز کتابخانه‌ای در امیرکبیر به همه این‌ها فکر خواهم کرد. نگاه می‌کنم به عکسی که زیاد دوستش دارم و قدم که تا پهلوی مامان است. راستی راستی من کِی این همه قد کشیدم، حالا توی این شهر شلوغ پر دغدغه بین این آدم‌ها چه می‌کنم.. آیا اینجا همه چیزی بود که می‌خواستم؟!

+ این روزا یه مریم کوچولوی بی‌دفاع درون دارم که بیشتر از قبل گیج می‌زنه. چی به سر وطنمون اومده که هر مسیری رو میری اشتباهیه... .

پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 188 تاريخ : شنبه 19 مرداد 1398 ساعت: 21:08