نفر اول صف خانمها خانمی بود که چادر یکدست سفید میپوشید و منو برای پسرش که تاکسی داشت خواستگاری کرده بود و بعد از اینکه گفته بودم میخوام درس بخونم هر روز زیرزیرکی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد. نفر دوم پیرزنی که چادر گلدار میپوشید و لهجه عربی غلیظی سر نماز داشت. و نفر سوم دختر قد بلندی که شاید سی ساله بود، به نظر خانهدار میرسید و ازدواج نکرده بود. با چادر مشکی طرحدار و کیف کهنهای میاومد. سجادهش رو از کیف میکشید بیرون و کیف با دهن باز تا آخر نماز ما رو تماشا میکرد. و بعد من... خیلی وقتها صف نماز همینجا نیمه کاره میموند. بقیه پیرزنهای صندلی نشینی بودند که معتقد بودند صف اول باید کسایی بایستند که پا(!) دارند! بعد گذشت بیشتر از چهار سال وارد زیرزمین همون مسجد شدم. انگار زمان داخلش متوقف شده بود. همون بو، همون حس، همون صف نیمه کاره نماز، همون کیف دهن گشاد و از همه مهمتر همون آرامش مطلق ... .
پس از باران...برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 177