روز آرومیه. آفتاب کمرمق به زور تا وسطهای فرش هال دستاش رو دراز کرده. بچههای کارمند طبقه بالا شال پیچ شده برای پیکنیک آماده شدند، همه چی بوی زندگی میده... نفس عمیق میکشم و برمیگردم به درون اندوهیگنم... به اینکه چرا غمها انقدر عمیقتر از شادیهان؟ به ده روز سیاه و جهنمیای فکر میکنم که گذشت...به شوک اون خبر بد که هنوز قلبم رو هزار تیکه میکنه، به پشت در اتاق عمل، به نتیجهای که معلوم نیست چی باشه، به گریهها و نذر و نیازها... به رنجها و تنهاییها. به فال دخترک فال فروش جلوی بیمارستان دی که گفت «بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش»... زیر لب میگم خدا رو شکر که تا همین جا هم گذشت و برای نتیجه توکل میکنم. چاره دیگهای نیست. و امید دارم به اون بالایی که هوامونو داره.
به سیصد کیلومتر اون طرفتر فکر میکنم... به یار قامت بلندُم :) که لابد الان داره با اوس ممد حرف میزنه که پروژه ساختمونی قمصر عقبه، کجایی پس؟! و اوس ممد نق میزنه که مهندس سررررررده، برف میاد! به بابام که بربری گرفته، به مامانم که هنوز برای ناهار امروزش تصمیمی نگرفته و فکر میکنه زوده. به داداشم که حتما با غرغر رفته سرکلاس و طبق معمول از اینکه چرا باید حضوری درس بده شاکیه... دلم برای همهشون تنگ میشه. و برای خودم... که تصویرم توی اون خونه سالهاست شبیه مهمونه و عمیقا دلم میخواد برگردم بهش... شیر گرم میکنم. برنج ناهار رو خیس میکنم. و به مرغها نمک میزنم... به این فکر میکنم ما در رنج آفریده شدیم و مهارت زندگی همینه، غلبه بر رنجها. امروز روز آرومیه. بچهها کیک گرفتند که آخر هفته شیرینتر باشه. و من حالم خوبه. یعنی آرومم... آرامش بعد از طوفان... اونطوری که خورشید لبخند میزنه و میگه پاشو و زندگیت ُ بساز... .
برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 156