جا داره برای بار چندم یادی کنم از این جمله «بر زندگی نشستهام مثل سوارکار ناشی بر اسب، این را که همین حالا پایین نمیافتم فقط به نجابت اسب مدیونم» به قدری کار سرم ریخته و هر چی برنامهریزی میکنم نمیرسم که واقعا دیگه ایدهای ندارم چطور زندگی رو مدیریت کنم. حس میکنم باید بهم یه مرخصی زایمان بدن برم پروژههایی که زایمان کردم رو بزرگ کنم!
خدایی دلم میخواد صبح به صبح کولهم رو بردارم، یه مانتو خنک تابستونی بپوشم با صندل و کاظم بریم یه کتابخونه دنج و ساکت و خودم باشم و خودم. گوشی نبرم و تا مدتها اطرافم کسی رو به اسم آقای دکتر، خانم مهندس و کوفت و زهر مار صدا نکنم. بعد بیام خونه ناهار بخورم یا حتی یه لقمه ببرم همونجا ناهار بخورم. یه ربع سرمو بذارم روی میز و بخوابم. تا عصر کارامو انجام بدم. عصر بیام با امین بریم بستنی قیفی بخوریم. پیاده روی کنیم. فیلم ببینیم و شام برگر بخوریم. اما افسوس که همچنان خوابگاهم. فردا مثل اسب باید روی مقاله کار کنم، چون جمعه با استادم در کندع قرار دارم و پیشرفتی نداشتم. کارای اون یکی استادم مونده، نوشتن چپتر هم، تهیه گزارش پایان فرصت هم، به دست آوردن ترکیب بهینه برای سنتز روز شنبه هم. امین هم که از من بدتره. خدایا میشه یه ذره توانمندی ما رو کش بدی. این مقدار واقعا کفایت نمیکنه.
برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 137