دو روزی که گذشت را به عباس معروفی فکر کردم. قدیمیهای اینجا میدانند زمانی آقای "تماما مخصوص" و "سمفونی مردگان"ش، و "سال بلوا"یش، و "فریدون سه پسر داشت"ش همگی بخشی از دنیای من بودند. و هنوز هم اگر او بهترین نویسنده از نظرم نباشد قطعا جز یکی از سه نفر اول است. در شبکههای اجتماعی جملاتش را میخواندم و بهخاطر میآوردم چه زمانی با آنها زندگی کردم. از عید سال نود که عمو عزت فوت شده بود و از قفسه آخر آن کتابخانه در زیرزمین دانشکده این کتاب را جدا کرده بودم، بیآنکه کسی معرفیش کرده باشد و بعد تنها توی خانه خواندمش، غمگین بودم و کلمه کلمهی کتاب مرا از دنیای اطراف جدا میکرد و به اوج میرساند. و از همه دفعات بعد که آگاهانه اسمش را دنبال کردم... بارها دلم خواسته دوباره بخوانمش ولی از ترس اینکه نکند طعم آن لذت قبل، آن شیرینی، آن بار اول بودن را نداشته باشد، عقب کشیدهام. دو روز قبل را به همدم شبهای سرد خوابگاه ارشد فکر کردم، به کتابهایی از او که همیشه کنار تختم بود. به جمله سیمین دانشور «به من گفت: غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی! و من غصه خوردم.» و به آن سرطان لعنتی که عاقبت مغزش را بلعید.
+ دلم راستی راستی برایت تنگ میشود آقای نویسنده.
برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 113