امروز رو مدرسه بودم تا بعد از ظهر و روز بارونی قشنگی بود. صبح پیاده با چتر رفتم و چقدر حال داد. از این بارونا کم پیش میاد توی کاشان... اکثر مواقع که بارون نداریم و وقتی هم داریم رگباری و سریعه... اینطوری که نم نم یه ریز بباره کمه :) واقعا با این علاقه من به بارون حقش نبود دختر کویر باشم. امیدوارم توی آپدیتهای بعدی شمال متولد بشم... خلاصه با کلی عشق و علاقه رفتم و کلاس هم خوب بود. اما امان از دفتر... چقدر عذاب میکشم اون تایم! یعنی مدیر مدرسه یه انرژی منفی خالصه که هر کاری میکنم نمیتونم ازش حس خوبی بگیرم و متاسفانه این حس منفی هر جلسه تشدید میشه و رفتارش با من شبیه رفتار یه مدیر با یه دانشآموز بیانضباطه!! حس میکنم هر چی در دوران مدرسه خودم مورد تمجید و تعریف کادر مدرسه بودم (البته وقتایی که به اجبار اونجا بودم وگرنه از بچگی نیروی گریز از دفتر مدرسه رو داشتم :/) الان بهجاش مورد توهین و تحقیرم. فردا تصمیم دارم یا نرم کلا توی دفتر و برم اتاق مطالعه بشینم یا اگه رفتم سکوت کنم و بهشون محل نذارم! آره تو بمیری مریم جون... باز فردا صدای هرهر خندههای هیستریکت از کوچه مدرسه هم شنیده میشه :|| قول شرف دادم به خودم فردا رو آدم باشم. یعنی انقدری داره بهم فشار میاد از دستشون که بچههای دوازدهم امروز بهم میگفتن از بس مظلومی و بهشون میخندی، اینا هم هار شدن. (خداییش من توی وبلاگ زبونم چهار پنج متر درازتر از بیرون وبلاگه). اون دو تا دبیر ریاضی مدرسه آقا هستن. یکیشون که کلا سکوت مطلقه و اون یکی هم هیچ وقت نمیاد توی دفتر. زنگ تفریحها میره میشینه توی ماشینش! احتمالا طی یه پروسهای سمی بودن فضای اونجا به این دو نفر هم ثابت شده. حالا نمیدونم چرا سیگنالاش بیشتر روی ریاضیا اثرگذاره!!
بگذریم... از اونور ارتباطم با بچهها خیلی خوب شده. یه دختره هست که ابتدای سال خیلی داغون بود، گاهی گریه میکرد و از ریاضی سال قبلش هیچی... مطلقا هیچی بلد نبود. یه روز جلوی همه بچهها گفت خانم به دوستام گفتم به شما هم بگم مامان بابام دارن از هم جدا میشن ... البته دفتر فضول مدرسه قبلا هینت داده بود که پدرش به مادرش خیانت کرده و من از اون روز به دختره سخت نمیگرفتم... [دو تا مشاور جذاب شگفت انگیزم مدرسه داره که قدرتی خدا زار و زندگی خصوصی بچهها رو میریزن کف دفتر :)))) همین داخل پرانتز بگم یکی از مشاورا هم یه آقای جوونیه که خیلی میخواد صمیمی بشه ولی کاملا لودهاس و به طبع رو اعصاب. یه سری به من گفت واقعا چه فکری کردی مهندسی پزشکی خوندی توی این بازار خراب مهندسی. اول خندیدم مثل همیشه و واقعا موندم چرا نگفتم بهش به تو چه... درسته که اوضاع مهندسی توی کشور ما خوب نیست اما دیگه انقدرم خاک بر سر نیستیم هر کی از راه رسید مشاوره بده چرا اینو خوندی؟! اونو نخوندی! والا :/ دفعه بعدی که گفت بهش گفتم من از تولید، از ساخت و سنتز لذت میبرم. عاشق وقتیام که یه فرمولی نتیجه میده.. یه سوالی توی مهندسی حل میشه! اما موندم شما چطور تحمل میکنید روزانه ملت بیان هی باهاتون از اندوه و افسردگی و بدبختیشون حرف بزنن. و باز فردا همین کار تکراری!!. یعنی زدم توی برجکش و واقعا بعدش به خودم گفتم دمت گرم مریم جون! همین درسته. مرتیکه بیکار بیعار... بهجای یه کار درست و حسابی، صبح تا ظهر توی دفتر نشسته شر و ور تفت میده. بعد اینم به من میرسه آدم میشه!! ]
خلاصه داشتم میگفتم که یاد این مردک باز اعصابمو خطخطی کرد... دختره وقتی بهم ماجرایی جدایی پدر و مادرش رو گفت، بدون افسوس و انرژی منفی که برگردم بهش بگم وااای حالا تو چی میشی، چه بددد و ... (واکنش بقیه کادر مدرسه به این ماجرا) گفتم توی زندگی همه ماها لحظات سخت هست. مهم اینه که تهش خیر باشه و امیدوارم برای تو در نهایت بهترین اتفاق بیفته. حتی اگه الان روزگار بهت سخت بگیره. و بعد نم نم باهاش رفیق شدم. چند ماهه یواش یواش باهم اوکی شدیم، اسمس بازی میکنیم، توی کلاس مخاطب شوخیامه و خدایی باجنبهس... باورتون میشه چقدر پیشرفت کرده؟ هر جلسه با علاقه تمرینهاش رو حل میکنه و کسی که توی امتحانای ترم پیش برگه سفید میداد امروز سر ۱۹ گرفتنش با من چک و چونه میزد :) برخلاف خودم که توی نظام آموزشی همش با استرس نمره اومدم بالا... دلم میخواد به روح بچهها بها بدم. توی سختیا درس پناهشون بشه نه یه بار اضافه... دلشون بخواد یاد بگیرن نه صرفا نمره. و فکر میکنم اگه فقط یکی رو توی این مسیر با خودم همراه کنم رسالتم رو به عنوان معلم انجام دادم.
+ کاش فردا بازم بارونی باشه ^_^
برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 98