از محدوده کاشان خارج میشویم. حد ترخص را نگذراندهایم که برمیگردم و یک بار دیگر همه شهر را از نمای دورتر از نظر میگذارنم. پرچمهای سیاه براق از فاصلهای دور با وزش باد تکان میخورند و انعکاس نور جلوهی جالبی به آنها میبخشد. شبیه برگهای درخت سپیدار در تلاقی نور و نسیم. دو ماه محرم و صفر، از کاشان که بیرون بروی، این صحنه، آخرین سکانس است. یعنی هنوز شهر عزادار است.
نگاهم را برمیگردانم و ناخودآگاه دلم میگیرد. شهر ما شهر روضههاست. در این دو ماه هر وقت اراده کنی میتوانی خیمهای، تکیهای، پناهی پیدا کنی و تمام دلتنگیهایت را بباری. در این دو ماه سبکبارتری. کوچه به کوچهی شهر را که نگاه کنی، خانهای را سیاهپوش کردهاند. کوچک و بزرگ در تکاپو و برپایی مجلس و پذیراییاند. خانمی کنار یک سماور بزرگ نشسته و استکانهای کمرباریک را با چای خوشرنگ و خوش عطر روضه پر میکند و به دستت میدهد. پشت سرش کودکی که سربند سبز یا زهرا دارد، دوان دوان یک کاسه بزرگ از قند را تعارفت میکند و مصمم است که قند را برداری، برای اینکه مسئولیتش را درست به انجام رسانده باشد. بعد کاسه را کناری میگذارد و برمیگردد به سمتی که با چند کودک دیگر یک هیئت کوچک درست کردهاند و طبل عزا میزنند. ناخودآگاه گریهام میگیرد. اشعار محتشم در ذهنم مرور میشود که مصیبت مجسم است. بهراستی این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟
چطور این محبت به دل یک کودک پنج ساله رخنه میکند. در حیرتم که آنطرف پرده، پیرمردی بدون میکروفون و با صدایی گرم و خشدار زیارت عاشورا میخواند. به اللهم عنهم جمعیا که میرسد ماجرای تیر و گلوی کودک شش ماهه را میگوید، ماجرای علمدار و عمود آهنین، ماجرای علی شبه پیغمبری که بدن مطهرش چون تسبیح پاره پاره میشود... به شمر و گودی قتلگاه که میرسد صدایش در لابهلای ضجه و نالهها گم میشود. هر کسی در گوشهای به سر و سینه میزند و صدای مشترک غریب مادر... حسین به گوش میرسد.
چشمها ملتهب و صداها لرزان، دست به آسمان میبریم. درد مشترکی را فریاد میزنیم و فریادرس میخواهیم. گمشدهای داریم و جدش را واسطه ظهورش قرار میدهیم. با دعای خدایا به ما عمری عطا فرما تا باشیم و درکش کنیم، آمین میگوییم و مادر پهلو شکستهاش را قسم میدهیم. حال بعد این مجلس رهاییست. حسی که در قالب کلمات نمیآید. آرامش و معنویت در فضا موج میزند. چشم در چشم هم نمیدوزیم، گویی سرخی چشم هر کس راز و رمزی با خدایش بودهاست.
حالا دیگر آنقدر از شهر دور شدهایم که پرچمها به چشم نیایند. قطره اشکی را از روی گونهام پاک میکنم و از خدا میخواهم حال خوب این پناهگاه را بار دیگر روزیام گرداند.
+ از سری نوشتههای داخل اتوبوس در روزگاری که سفیر جادهها بودم. به علاوهی نوای این مداحی که هر سال شب اول محرم از آرشیو دوستداشتنیهایم بیرون میکشم و عجیب دوستش دارم.
برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 87