فردا شب عروسی یاسی دوست و همکلاسیم است. عروسی مختلط توی یک باغ برگزار میشود. تعدادی از همکلاسیهایمان هم حضور دارند. اکثریت که تهران هستند و با عروس صمیمی هستند میروند. بچههای اکیپ ما هم که توی بازیها و کافه رفتنها با هم بودیم هستند. امید، احمدرضا، بهزاد، نگین، ملیکا، پریسا هم. ناباورانه گفتم نمیایم. نشستم حساب و کتاب کردم و گفتم نه. بعضی نه گفتنها سخت است. حالا علاوه بر اینکه باید یک جور خوبی از دل یاسی که کلی با ذوق دعوتم کرده در بیاورم؛ باید از دل خودم هم در بیاورم که میدانم با این اکیپ تا چه اندازه خوش میگذشت. دیشب که نگین با لباس شب بلند وارد اتاقمان شد و پرسید خوب شدم؟ اینجوری برم؟ خندیدم و گفتم عالی ... پاشنههایش ده سانتی ارتفاع داشت و چند سانت از من بلندتر شده بود. گفتم اوفففف چه قدی! و زدم به در اتاق :). دستم را کشید و وسط اتاق چرخیدیم. پرسید دیوونه هنوز خواستگار میپیچونی؟ شوهر نکردی؟ زدیم زیر خنده. یادم افتاد به کلاس مکانیک ترم پیش که بعد از چند روز تعطیلات از خانه آمده بودم. کلاسی که 40 نفره بود از در کلاس آمد تو و از همان جلوی در رو به من که ته کلاس نشسته بودم، با صدای بلند گفت مریم! شوهر نکردی؟! یک آن 40تا کله چرخید سمت من و من قرمز شدم و چقدر بعد کلاس خندیدیم. از این بیپروا حرف زدنهای همیشگیش...از خودش گفت. از پسری که دوستش دارد. دو ساعتی از هر دری گفتیم. خوب بود.
موقع رفتن پرسید نمیای عروسی؟ گفتم نه. گفت تو اگه جوابت نه باشه هیچکی حریفت نمیشه. گفتم قشنگ شناختی منو. خوش بگذره بهتون :) و تمام. حالا دارم فکر میکنم باید این نرفتن را یک جور خوبی از دل یاسی دربیاورم که با کلی ذوق دعوتم کرده. و از دل خودم... یک برنامه باحال ردیف کنم، دست خودم را بگیرم و ببرم حالش را خوب کنم، و به این فکر نکنم که من تک تک بغضای دنیا رو به آخر هفته بدهکارم. راستی حافظ؟ یا تجریش؟ سعدی؟ یا ملت! امشب اگه بودی کجا بودیم...
برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 186