کاش چشم‌ها هم دروغ گفتن را بلد بودند...

ساخت وبلاگ

می‌خواستم حرفی بزنم که از دلش دربیاید، اما هیچ کلمه‌ای یادم نمی‌آمد که بگویم. خنگ شده بودم. آنقدر که برای احوالپرسی و صحبت‌های معمول هم باید توی ذهنم دنبال واژه می‌گشتم. معذب بودم و انگار به جای خون یک سیال دیگر توی رگ‌هایم جریان داشت که قلبم را به زحمت می‌انداخت. با لهجه خودش آرام چیزی گفت. پرسیدم چی؟ گفت یعنی تو مرا نمیشمری! برای تلطیف فضا با خنده گفتم به سلامتی معنی ِ معنی‌ش را هم نفهمیدم!! همان‌طور جدی ادامه داد یعنی تحویل نمی‌گیری، آدم حساب نمی‌کنی. از من خوشت نمیاد. گفتم حرف تو دهن من نذار، من کی همچین حرفی... نگذاشت جمله‌ام را تمام کنم؛ گفت همه چیز را که نباید توضیح بدهی؛ نگاهت حرف می‌زند. هشتصد کیلومتر آمده بودم به خاطر چشم‌های وحشی‌ای که اینطور سرد نگاهم کند؟ سرم را انداختم پایین و بقیه مسیر فقط سکوت بود. راستش جرات نگاه کردن به چشم‌هایش را نداشتم. دیگر نداشتم.

عکس و تصویر آگر میروی، کامل برو! نماند چیزی که سال ها بمانی.


برچسب‌ها: داستان‌طوری, روزهای گم‌جشکی, تهران در بعد از ظهر
پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 203 تاريخ : يکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت: 4:21