امروز سالن اجلاس سران کنگره بودم. دفترچهام را بیرون آوردم و وسط سخنرانی آدمهایی از کشورهای مختلف برای خودم نوشتم: من اینجا حالم خوب است. پس چرا باز جاهای دیگر دنبال حال خوب میگردم؟ وقتی به آدمهای اینجا فکر میکنم مردمک چشمهایم دو تا قلب گنده میشود. اینجا میفهمم تا چه اندازه کوچک هستم. میفهمم رسالت آدمها چیزی ورای خوردن و خوابیدن و تولید مثل است. میفهمم چقدر میتوانستم خوب باشم و تنبلی کردهام... چقدر فرصت سورزی کردهام. چقدر توی اینترنت چرخیدهام و حرفهای چرت و پرت رد و بدل کردهام، میفهمم چقدر کم کاری کردهام. این مراسم بیش از بار علمی من را به خودم برمیگرداند. باید تا دیر نشده کاری کرد... برای خودم نوشتم که نباید بحران سی سالگیات با حسرت باشد. از حالا فرصت داری تا وقتی به سی سالگی رسیدی تکلیفت با زندگیت مشخص باشد. "سی سالگی مثل ساعت 3 بعد از ظهر است و برای شروع هر کاری یا خیلی دیر است یا خیلی زود." باید کاری کرد.
سخنرانی پروفسوری که شبیه چندلر سریال فرندز بود :) و از دانشگاه استنفورد آمده بود بینظیر بود.
از کنگره که برگشتم فهمیدم استنفورد عزادار مریمش شده است. دلم لرزید... اما نه برای او که رسالتش را تمام و کمال انجام داد. برای خودم که 14 سال دیگر که هم سن او خواهم شد کجای زندگیام هستم؟ حسی زیباتر از این هم وجود دارد که با هندسه ریمانی تمام دنیا را به خودت مجذوب کنی؟ حسی زیباتر از این وجود دارد که با علمت، قلب و ذهن دانشمندان دنیا را تسخیر کنی؟ اعتراف میکنم تنها و مطلقا تنها جایی که حسودیام گل میکند توی این زمینه است... زندگی کوتاه است... گاهی فاصله بین 56 تا 96، کسی چه میداند تا کجا میرسیم. قبلا دلم میخواست توی پیری یک پیرزن آکادمیک باشم که وقتی روی صندلی گهوارهایش مینشیند و به گذشتهاش فکر میکند بتواند لبخند بزند. اتفاق امروز تلنگری بود تا از خودم بپرسم اصلا پیر میشوی یا نه؟ پس تا فرصت هست باید کاری کرد. دنیا آدمهای معمولی زیاد دارد. خیلی زیادند آدمهایی که با ابروها و گونهها و رنگ موهای یکسان عکسهای یک جور از خودشان در اینستاگرام منتشر میکنند و اسمشان شاخ است!!! انگار یک گونهی انسانی جدید... هیچ وقت نتوانستم شبیه شدن به بقیه را بپذیرم. هیچ وقت نتوانستم دادهای با بیشترین فراوانی در جامعه باشم. متنفرم از تابع مُد بودن! متنفرم از معمولی بودن. متنفرم از اینکه بقیه چه میکنند و من هم همان کار را بکنم. باید متفاوت شد، تنها در این صورت آرامش حاصل میشود. به قول محمد پیام بهرامپور نویسنده کتاب تبغ: "تمام داستان موفقیت در هر چیزی این است: امروز کارهایی را میکنیم که دیگران حاضر نیستند انجام دهند تا فردا کارهایی را بکنیم که دیگران قادر نیستند انجام دهند."
مریم میرزاخانی را از وقتی خیلی کوچک بودم میشناختم. از همان وقتی که اسطوره برادر دبیرستانیام بود. مرگش را به آنالیزورمان تسلیت میگویم. آنالیزور ِعاشقِ هندسه، همیشه دوست داشت شبیه تو باشد... . خواب ابدیت آرام نابغه ریاضی که دنیا تا ابد به تو مدیون خواهد بود.
برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 258