یک. دیشب عروسی بودم. مرتضی را درست در 29مین سالگرد تولدش فرستادیم به خانهی بخت... یک لحظه وسط دست و جیغها و رقص نورها و دخترهایی که حلقه زده بودند دور عروس و داماد و میرقصیدند پرت شدم به 10 سالگیهایم، به آتاری دستی مرتضی، به ماهیهایی که توی حوض پدربزرگ کشته بودیم. دورتر از مجلس نشسته بودم. دخترخالهام دستم را کشید. گفتم نمیرقصم. سه چهار بار دیگر گفت و گفتم نمیآیم... به زور من را کشان کشان تا حلقهای که زده بودند برد. آن گوشه ایستادم به دست زدن. دستهایم را کشید و گفت دست نزن؛ برقص!! گفتم نه. هلم دادن وسط حلقه. گفت توی این تاریکی آخه کی به کیه که تو رو ببینه!!! دستم را گرفت و من چرخیدم. شبیه عروسکی کوکی وسط دستها و جیغها و نورها ایستاده بودم گیج و منگ و فکر میکردم چقدر نمیخواهم این لحظه اینجا باشم. 5 ثانیه نشد که فرار کردم. زد پشت کمرم و گفت از دست تو!! چقدر لجبازی! برگشتم چشمک زدم و گفتم میبینمت ;) رفتم و نشستم سر جای خودم. و دوباره برگشتم به ده سالگی... به اینکه چقدر همه چیز خوب و ساده و صمیمی بود. نه مثل حالا که ایستادم جلوی داماد و گفتم مرسی از همه چی... خیلی عالی بودین جفتتون و خوشبخت باشید. کلیپ عروسی و عکسهایتان هم فوقالعاده بود. (عروس و داماد آتلیه داشتند و کلی کنار ساحل و جنگل و با اسب ... عکسهای توپ گرفته بودند. از آنها که میشود برای پستهای مخاطبش گم شده استفاده کرد D:) و او با ذوق گفت مرسی که اومدی مریم خانم. خوشحال شدم دیدمت. ایشالا واسه عروسی خودت از این عکسها بگیریم. راستی حواسم هست تهرانی و پیش ما نمیای. خندیدم و گفتم چشم میام حتما و خداحافظی کردیم.
دو. با یک خواستگار دیگر صحبت کردم. و باز هم کسی نبود که باید باشد. وقتی سوال معروف شیری یا روباره را از من پرسیدند و جواب معروفم را دادم اون سگ امریکاییا که لب و لوچهشون آویزونه ... از اونا و همه زدند زیر خنده. واقعا حس بدی داشتم. چرا نمیشود من جلوی یک نفر بنشینم و دلم بخواهد این آدم مال من شود. چرا شبیه یک بت سنگین دل سیمین بناگوش شدهام و همه خواستگاریها برایم شبیه یک ملاقات کاری شده! بدون هیچ احساسی... انگار یک مصاحبه شغلی دعوت میشوم و به تک تک سوالات جواب میدهم و هیچ سوالی هم نمیپرسم! پسرک بیچاره پرسید چرا چیزی نمیپرسید؟ گفتم خوب سوالهایی که از من میپرسید خودتان هم جواب بدهید! خندید گفت تقلب میشهها؟ گفتم نه در مصرف سوال صرفهجویی میشه! و با همه وجود دلم میخواست این جلسه مصاحبه هم زودتر تمام شود و من استخدام نشوم!!!! جالب است همهشان هم با همان ملاقات اول فکر میکنند من را شناختهاند و درست در همان لحظه است که هیچی از من نمیدانند! در واقع کسی از آن دیوار بتنی که دور خودم کشیدهام نتوانسته تا حالا جلوتر بیاید و این بد است. بد است که از بین همه آدمهایی که میبینی یک نفر نباشد که دلت بخواهد موهایت عطر تنش را بگیرد.. بد است که کسی را پیدا نکنی که با لبخندش قند توی دلت آب شود... بد است که چشمهایش دیوانهات نکند. بد است که مجبور شوی صرفا با خط کش منطق اندازهاش بگیری... بد است همه دنیا هی بهت بگویند این همه مورد خوب را رد نکن! پشیمان میشوی! سنت بالا میرودها! بد است که یاد این جمله رضا قاسمی بیفتی با این همه دردی هست که هرکسی نمیشناسدش: اینکه از فرط برخورداری، هیچ دیداری در تو آتشی برنیانگیزد و در ابتدای هر دیدار، انتهایش را مثل کفدست ببینی. آنوقت میگردی پی کسی که نیست، یا اگر باشد، آسان بهچشم نمیآید، یا اگر آمد، مال تو نخواهد بود.
نیازمندیها: نگاه ناگهان تو به چشم من همین که خورد / تمام من خلاصه شد درون چشمهای تو
و این آهنگ فوق العاده را گوش بدهید و لذت ببرید.