دلم خیلی وقتا هوای نوشتن میکنه. اما دیگه انگار بلد نیستم بنویسم. ذوق و قریحه نوشتن رو خودم سال ۹۲ از خودم گرفتم. وقتی همهی حاشیههای کتابای ارشد پر از تراوش ذهنی بود هی به خودم فحش میدادم که بهجای این کارا درست رو بخون. بعد که کنکور رو پشت سر گذاشتم برگشتم به نوشتن. اما هیچی مثل قبل نشد. تمام اون سالها ادامه دادم اما عوض شده بودم و هی نوشتن دورتر و بعیدتر شد تا الان که کمرنگه و محوه و باید کلی زور بزنم دو خط تایپ کنم. اونم روزمره و شر و ور :)اینروزها خیلی به پوچ بودن و بیارزش بودن دنیا فکر میکنم. دیشب یه جایی مهمون بودم که یکی از مهمونها از یه تصادف وحشتناک جون سالم به در برده بود. میگفت بین اصابت ضربه و باز شدن ایربگ چند ثانیه شایدم صدم ثانیه سکوت بود که برام خیلی طول کشید. با خودم گفتم همین بود دنیا؟ تموم شد؟ این همه دوییدم... درس خوندم، حرص خوردم، برای همین؟ و میگفت بعد اون اتفاق نگاهم به زندگی عوض شده. سخت نمیگیرم به خودم، به رژیمم، به کار کردنم، حتی برگشتم سر کمد لباسام و از هر چی حیفم میاومده بپوشم تند تند استفاده میکنم نکنه دیگه فرصتی نباشه. میفهمیدمش... شاید از تصادف مرگباری برنگشته بودم اما زندگی توی یک سال گذشته به منم مسخره بودنش رو بارها نشون داد. خیلی جاها استپ زدم و ایستادم و گفتم همین؟ یه مدت توی این خلا دست و پا زدم تا باز دست خودم رو گرفتم و آوردم توی مسیر. خودخواهانهاس اما داشتم به امین میگفتم اگه یه روز به فکر بچهدار شدن بیفتم یکی از دلایلش افزایش امید به زندگی خودمه که دلم بخواد بابت یه چیزی به دنیا نگاه ویژهتری از «آب بینی بز*» داشته باشم. حالا باز مدتی رو توی اون حال و احوال بودم. سخته این برگشتن در حالی که همه چی دور و اطرافت از جامع, ...ادامه مطلب
دلم بیپرده نوشتن توی این صفحه را میخواهد، اما مدتیست که نمیشود. دلم مثل قبل تق و تق تایپ کردن و صحبت از ریز و درشت اتفاقاتی که میافتد، میخواهد؛ اما نمیشود. منی که یلدای سال 92 که هنوز نه اینستا, ...ادامه مطلب
میخواستم حرفی بزنم که از دلش دربیاید، اما هیچ کلمهای یادم نمیآمد که بگویم. خنگ شده بودم. آنقدر که برای احوالپرسی و صحبتهای معمول هم باید توی ذهنم دنبال واژه میگشتم. معذب بودم و انگار به جای خون یک سیال دیگر توی رگهایم جریان داشت که قلبم را به زحمت میانداخت. با لهجه خودش آرام چیزی گفت. پرسیدم , ...ادامه مطلب
لبخند زد، برداشت تِل را، دست در مو برداز آن چه در من اتفاق افتاد هم بو بردانگار موسی نیل را در نیمه شب وا کردموهای لختش را که هی این سو و آن سو برداندازهی یک اصفهان زیباست او، من رابا چشم تا نقش جهان، با لب به خواجو برد!بیهوده میپرسی که من روباه یا شیرمآن چه نباید، اتفاق افتاد و آهو بردمن یک نگاه، او جان! بنازم این تجارت را...!هم ما به قدر وسع خود بردیم هم او بردسقف هوسهایم، کف درخواستهایش بودمعماری ماسوله را این گونه از رو برد...! سیدسعید صاحب علم + به تمامِ دستهايي كه عاش,ز تمام بودنی ها تو همین از آن من باش که به غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد ...ادامه مطلب