نوشتههای سبیدو رو هم دوست دارم. خاصه :)
پدربزرگم خیلی مرد زندگی نبود، و طبیعتا تاوانشم بیشتر از همه مادربزرگ داد، فکر میکنم دیگه کمکم بشه ازش به عنوان یک قاعده یاد کرد، این که همیشه تاوان بیکفایتی هر مردیرو قبل از همه یه زنه که پرداخت میکنه، خلاصه که عجیب نبود اگر بعد از یک عمر سختی و گرفتاری آخرای کار همیشه با هم جنگ و جدل داشته باشن، بخوام منصف باشم این وسط پدربزرگ آرومتر بود، شاید بهش حق میداد یا شایدم زیاد براش مهم نبود، بالاخره از سنی به بعد آدم نه منفورتر میشه نه محبوبتر، اگر هم بشه زیاد به دردش نمیخوره، هیچوقت بهونه کم نمیآوردن، یه بار سر نماز نخوندنش، یه بار سر زیادی هرس کردن باغچه، یه بار سر باز گذاشتن شیر آب حیاط، مادربزرگ شروع میکرد و خیلی زود بحث از نماز و باغچه و شیر آب میرسید به گذشتههای دور و اختلافات قدیمی، یه بار که حسابی دهن به دهن هم گذاشتن و بعد از کلی گرد و خاک از خجالت هم دراومدن، پدربزرگ رفت اتاق آخری که بخوابه، مادربزرگم روی مبل جلوی تلویزیون مفاتیح به دست باقی موند، نیم ساعت بیشتر نگذشت که پدربزرگ دوباره رنگپریده و لرزون برگشت و اون سر کاناپه با فاصله ولو شد، مادربزرگ از بالای عینک با اخم نگاهی بهش انداخت و بعد از یکی دو دقیقه به اصطلاح کممحلی، بالاخره دلش طاقت نیاورد و غرولندکنان پرسید چی شدی باز؟ پدربزرگ آروم و خونسرد جواب داد خوب بودم، نمیدونم چرا یهویی لرز افتاد به تنم، مفاتیحشرو بست و پاشد رفت کنارش نشست، دکمهی بالای پیرهن پدربزرگرو باز کرد و با پشت دست دمای قفسه سینه و پیشونیشرو چک کرد، گفت بسکه طالبی میبینی هول ورت میداره نکنه قحطیش بیاد و خودتو خفه میکنی، همونجور که دست روی پیشونیش میکشید به خالهم گفت اون دستگاه فشارو بردار بیار، بعد رو کرد به پدربزرگ و گفت تو هم بیا بریم آشپزخونه یه شربت بهت بدم، و اونم مثل یه پسربچهای که قبول داره خرابکاری کرده دنبال مادربزرگ راه افتاد، یکی دولا و یکی لنگون، انگار نه انگار که نیم ساعت قبلش داشتن بدون سلاح با هم میجنگیدن، از فلوبر نقل کردن که گفته حد اعلای عشق میتونه کشتن مگسی برای معشوقه باشه، همینقدر ساده، حرفهای شیکتر و بیشتر از این کار قصههاییه که قرار بوده بشر رو به هیجان بیارن تا حوصلهش سر نره، ولی بجز بالابردن توقعاتش با توهمی مبهم و بیمنطق هیچ کارکرد دیگهای نداشتن، البته که اونقدری که باید از لذت خیال و رؤیا به بشریت دریغ نکردن، اما شاید بس باشه، شاید دیگه وقتشه کسی هم از لذت دست کشیدن روی پیشونی بنویسه، از خوبی گرفتن شربت از دست کسی که اذیتش کردی یا اذیتت کرده، از امنیت شنیدن چی شدی باز، اونم از لبهای کسی که باهات میجنگه، از لحظاتی که شاید خیلی شاعرانه نباشن، اما حتما دروغم نیستن.
پس از باران...برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 193