گاهی وقتها میروم دنبال کسی بگردم. نمیدانم چه کسی ولی میگردم. هر جایی که فکرش را کنید و شاید حتی بخندید. به عکسها نگاه میکنم. به صورتشان که میخندد یا غمگین است. به آدمها نگاه میکنم. به رفتارشان و به مهی که پیرامونشان نشت میکند. میگردم دنبال کسی اما نمیدانمش.
او را دوست داشتم. مىخواستم هر نفسى كه پس مىدهد را فرو بكشم. مىخواستم کوچکترین جزئیات را ضبط کنم، وقتی لباس خوابش را تن میکند و انگشتانش را تکرار کنم که به نرمی روی لبها و پوست صورتش میکشد. مىخواستم به رفتار لبش وقت اداى نامم خيره بشوم. مىخواستم صداى چسبيدن و کنده شدن پاى برهنهاش را روى سراميك بشنوم. وقتى آواز مىخواندم يا شعر مىنوشتم مىخواستم او باشد كه درخششم را تماشا مىكند. من تنش را دوست داشتم و جانش را بيشتر. تنش كه انگار گندم دشتهاى جنوبى در او باد مىخورد و جانش را كه سپيده روز موعود بود! روزى كه قرنهاست بناست از لاى جرز ديوارها و ميلهى زندانها به درون تيرگى بتابد... او را دوست داشتم و او هرگز اين همه نبود! اين همه او نبود! پس تكثيرش كردم! به تعداد زياد! براى چون شمايانى نوشتم! من او را تكثير كردم، به زيرزمين مخفیم بردم و در دستگاه پلى كپى چرخاندم، چرخاندم، چرخاندم... .
امیراحمد کامیار
پس از باران...برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 197