تئاتر شهر روی نیمکتها نشسته بودم و بیتفاوت ساندویچ قارچ و پنیرداری را گاز میزدم. نگاهم جلب پسرک بیست و چند سالهای بود که تیپ دخترانه زده بود و برای چند تا سرباز شهرستانی عشوه میآمد. از این پارک همیشه متنفر بودهام. دخترکی نزدیک شد و گفت فال بخر... گفت خاله به خاطر چشمهای قشنگت! انگار که چنگ زده باشد به قلبم! یک آن حس کردم آتش گرفتم. سرم را چرخاندم رو به بیدی که یک روز زیرش نشسته بودم. به حرفهای آن روز... به دیالوگ مشابهی که یکی از همین دخترها گفته بود. به چسب زخمی که خریده بود. زل زدم به چمنهای زیردرخت که آن روز کنده بودمشان. بغض تلخی ته گلویم حس کردم و دیگر قارچ و پنیرها پایین نرفتند. فکر کردم این پارک با همه حرف و حدیثها و حسهای بدش، برای من زیاد هم بد نبود. یک خاطره خوش ِ دو ساعته تمام سهممان از این روزگار و پارک بود.
پس از باران...برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 178