پشت لپتاپ خسته میشوم و میگویم چند دقیقه استراحت... وقت کم است، باید برگردم و زودتر مقالهها را نگاه کنم. برای دوشنبه صبح باید یک گزارش تر و تمیز تحویل استاد پژوهشگاه بدهم. راستی یادم رفت بگویم بلاخره جلسه سه نفری با استاد راهنما و استاد پژوهشگاه را گذاشتم و اگر خدا بخواهد همکاریمان با پژوهشگاه برای انجام پروژه دکتری کلید خواهد خورد. گام اول فاز مطالعاتی است، باید مقالههای این حوزه را زیر و رو کنم. خمیازه میکشم و برای استراحت روی فولدر دانلودهای تلگرام کلیک میکنم. از سوم فروردین که عقد کردیم تا حالا هنوز درست و حسابی عکسها و فیلمها را مرتب نکردهام. تعدادی فیلم نصفه و نیمه دارم که فک و فامیل با تلگرام برایم فرستادهاند. تعدادی را هم ندارم. اما مطمئنم تعداد موبایل به دستهای مجلس بیش از این حرفها بود. به عکسم نگاه میکنم و سعی میکنم تجسم کنم اگر آرایشم طور دیگری بود چه شکلی میشدم؟!
آنقدر همه چیز هول هولکی پیش رفت و آنقدر نزدیک به عقد مریض بودم که روی هیچ چیز فکر نکردم. به اینکه لااقل چهار تا عکس آرایش و لباس را نگاه کنم. حلقه خریدن و گرفتن لباس روی هم یک ساعت هم نشد. البته مهم هم نبود، یادم نمیآید دغدغه این چیزها را داشته باشم. بعد روی فیلمها کلیک میکنم. چند ثانیه از فیلمی که امین، جان ِ مریم را سر سفره عقد میخواند، پلی میشود، ناخودآگاه میخندم :)) بعد میکروفون را میگیرد دستش و از مهمانها تشکر میکند انگار که وسط کنفرانسی چیزی هستیم؛ ناگهان میکروفون را به من میدهد که شعری را که یک بار برایش خوانده بودم بخوانم!! وسط جمعیت میکروفون به دست باقی میمانم. آرام میگویم نمیتونم! میگه تو رو خدا... خندهام میگیرد، دل را به دریا میزنم و شعر را میخوانم. لرزش خفیف صدایم توی کِل کشیدن حضار گم میشود. از زاویه فیلم و صداهای ناآشنایی که همراه فیلم ضبط شده مشخص است که این فیلم را یکی از فامیلهای امین گرفته، آخرش یکی با صدایی آرام به بغل دستیاش میگوید "قشنگ خواند!" انگار همین فیدبک ساده دلم را آرام میکند که گند نزدهام!
بعد دوباره امین آهنگ من یه پرندهم را میخواند. و سر هر "تو رو دوست دارم" برمیگردد به جمعیت میگوید بازم بگم؟ و بعد با اشاره به من میگوید تو رووو دوست داااارم. توی فیلم چهره خجالتی خودم را میبینم که فقط میخندم و مثل یک کاسه ماست ایستادهام و هیچ عکس العملی نشان نمیدهم. سوپرایز شدهام. البته نقشه از اول هم همین بود. قرار بود سوپرایزم کند. اما حین عکس گرفتن توی آتیله فیلمبردار از امین چیزی در مورد خواندنش پرسید و نقشه لو رفت. فیلمبردار بیچاره از اینکه همه چیز را خراب کرده کلی معذرت خواست؛ با این همه من باز سوپرایز شدم. بهتر بگویم شوکه شدم. مراسم عقدمان به مراسمهای عقدی که تا حالا توی زندگیام دیده بودم شباهتی نداشت. و منی که به زور کورتونها سرپا ایستاده بودم گیج و منگ بودم. اگر مراسم عقد یکی از دوستانم با این سبک و سیاق برگزار میشد قطعا خیلی خوش میگذشت، همینطور که حالا همه میگفتند مراسم باحالی بوده و کلی بهشان خوش گذشته. ولی برای من ِ آدم گریز و خجالتی زیادی عجیب و غریب بود و البته همین تفاوت شاید دوست داشتنیترش میکرد.
از این فیلمها هم میگذرم. حالا بعد از شام است و خودمانیترها توی خانه دور هم جمع شدهایم. لباسم را عوض کردهام و یک مانتو سفیده ساده پوشیدهام. ارکستر و بزن و بکوب آخر مراسم. خانواده آنها بیشتر از خانواده ما اهل رقص هستند. پسرخالهها و دخترداییهایش وسط میرقصند. امین و بهروز ترکیب خوبی برای رقصیدن هستند. علاوه بر آنها مرتضی و دو تا از دامادهای خاله من هم وسط بودند. و تعدادی که نمیشناختم! اصرار کردند آنالیزور و دایی را بلند کنند ولی من خاطرم جمع بود که هیچ کدامشان نمیرقصند.
دایی اما گفت میخواهد شعر بخواند. (این) آخر شعر که رسید گریه کردم. هر بار که به این جای فیلم میرسم گریه میکنم. حالا که دارم مینویسم هم. فکر میکنم این سوپرایزکنندهترین اتفاق عمرم بود، در آرامش ملودی پایان مجلس با این کلمهها جان گرفتم؛ هنوز هم حس دلگرم کننده این شعر ته دلم را روشن میکند و ناخودآگاه بغضی ته گلویم کش میآید که عاشقش هستم. به خودم میآیم و میبینم دو ساعت دیگر تایمم را از دست دادهام! و در خاطرات سیر میکنم. روی فیلم آخر ماندهام و یک قطره اشک از گوشهی چشمم سُر میخورد. اگر بخواهم حقیقت را بگویم این تکه را از همهی همهی همهی آن مراسم دوستتر دارم.
+ نمیدانم لینک فیلم درست کار کند یا نه. امیدوارم اوکی باشد! نتم متاسفانه ضعیف است و حجمش را کم کردم. طبیعتا کیفیت فیلم هم پایین آمده که به بزرگواری خودتان ببخشید.
پس از باران...برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 187