از سری پست‌های بیات شده

ساخت وبلاگ

گفته بود اگر ممکن است فلان کتابت را قرض می‌خواهم. مسلما اگر از دانشگاه تهران تا امیرکبیر پیاده می‌آمد، توی مسیر دست کم صد جلد از این کتاب از نو گرفته تا دست ِ دو، چاپ جدید و قدیم موجود بود. مساله کتاب نبود مطمئن بودم. پالس‌هایی که این چند وقت فرستاده بود را می‌شناختم. حس کرده بودم که درد، دردِ کتاب نیست.
کتاب را برداشتم. جلوی در می‌خواستم به عادت این روزها بوت‌های سورمه‌ای پاشنه‌دارم را بپوشم که یادم افتاد قدش دو سه سانتی از من کوتاه‌تر است. کفش‌های اسپورت تخت صاف پر از خاکم را لا به لای کفش‌های توی جاکفشی خوابگاه پیدا کردم. سرسری دستمال کشیدم و رفتم.
تلفنی گفتم جلوی در ولیعصر هستم. همانجا ایستاده بود. تلخی بوی ادکلنش را از فاصله نسبتا دوری حس کردم. بعد از سلام و علیک سریع کتاب را گرفتم سمتش. گفت عجله دارید؟ کافه اینجا زیاده افتخار میدید یه قهوه با هم بخوریم و صحبت کنیم خانم دکتر؟ لعنت به این عنوان مسخره. با تعجب نگاهش کردم. تعجبی که می‌گفت ما چه ارتباطی با هم داریم که با هم قهوه بخوریم و صحبت کنیم؟ کتابی که می‌خواستی را هم که گرفتی. خیلی خب خداحافظ!
همه این‌ها توی نگاهم بود چون سعی کرد توجیهش کند و گفت راستش می‌خواستم علاوه بر گرفتن کتاب، راجع به پیشنهادی هم باهاتون صحبت کنم. آخرین باری که پیشنهاد داده بود برای همکاری در یک پروژه بود که قبول نکرده بودم و تلفنی گفته بودم فرصت ندارم. با این حال پرسیدم کاری؟ می‌خواستم اگر میگوید بله باز هم بگویم فرصت ندارم و تمام.
اما گفت نه. پیشنهاد ِ ... پیشنهاد ِ ... جمله را کامل نکرد و گفت راستش... من خیلی وقته از شما خوشم میاد. شما توی شرکت توی بدترین شرایط... توی تنش‌هایی که داشتیم باز هم خوش اخلاق بودید. همیشه برام سوال بود چرا عصبانی نمیشه. چرا بداخلاقی نمی‌کنه. و کم کم به خودم اومدم و دیدم دارم بهتون فکر می‌کنم.
باد سردی بین چنارهای ولیعصر میوزید. سردم بود و حالت تهوع داشتم. گفتم شرمنده آقای دکتر. من دارم به یه نفر دیگه (امین) فکر می‌کنم. به لحاظ اخلاقی برام امکان پذیر نیست که همزمان.... و جمله را کامل نکردم. نگاهش یخ بست. کتاب توی دست‌هاش زیادی به نظر می‌رسید. چیزی نگفت. چیزی نداشتیم بگوییم. جمله وحشتناکی گفته بودم و انگار زمان متوقف شده بود.
سکوت برقرار شد. خودش را جمع و جور کرد و گفت ممنون بابت کتاب. تا کی پسش بدم؟ طاقت دوباره دیدنش را نداشتم. به کتاب فکر کردم که کادو بود. کتاب را فلانی برایم خریده بود و وقتی گفته بودم روز دفاعت موقع خداحافظی جبران می‌کنم عصبانی گفته بود خداحافظی؟ مگه قراره وقتی درسمون تموم شد خداحافظی کنی؟ همه دوستی‌هات اینجوریه؟! منو باش که رو دیوار کی یادگاری مینویسم! و من توی ذهنم این جمله از فریبا وفی گذشته بود که "دوستی یک زن و مرد هیچ وقت ساده نیست." و سکوت کرده بودم. حالا کتابی که یادگاری فلانی بود توی دست یک پسر دیگر بود و مثل ثانیه‌های پیش از مرگ، روزهایی که با فلانی سر کلاس و آزمایشگاه گذرانده بودم از پیش چشمم می‌گذشت. فلانی‌ای که ممکن بود برای همیشه از ایران برود. سرم را انداختم پایین و با صدای خفه‌ای گفتم احتیاجی نیست کتاب رو برگردونید. من خوندمش و دیگه لازمش ندارم. باشه برای خودتون. یادِ... یادگاری.
سرم را که بالا آوردم حلقه صورتی دور چشم‌هاش قرمز بود. این حالتش را می‌شناختم. پارسال توی شرکت وقتی هواپیمای ATR یاسوج سقوط کرد و دوستش را از دست داد، بارها حلقه صورتی چشم‌هاش قرمز شده بود. به بهانه دستشویی رفته بود و ده دقیقه بعد با دو کاسه خون برگشته بود.

                                                                                                          بهمن 97

توی یادداشت‌های گوشی دنبال رمزی می‌گشتم که به این نوشته رسیدم. به حس و حال سال گذشته فکر کردم. به دلم که انگار آن روزها تویش رخت می‌شستند. روزهای سختی بود. هنوز هم بعضی وقت‌ها که گوشی‌ام را برمی‌دارم و می‌خواهم شماره امین را بگیرم، چند ثانیه‌ای فکر می‌کنم به نسبتم با او. آیا واقعا این منم که بله گفته‌ام؟ این منم که توی همه فرم‌ها جلوی وضعیت تاهل می‌نویسم: متاهل؟ و بعد به حلقه ساده‌ام نگاه می‌کنم و جواب دیوار نوشته بالا را که لادنِ وبلاگِ اتاق گوشواره شکار کرده، با لبخند می‌دهم بله :)

 

پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 186 تاريخ : چهارشنبه 13 آذر 1398 ساعت: 12:41