آهای غمی که مثلِ یه بختک؛ رو سینه‌ی من، شده‌ای آوار.... از گلویِ من، دستاتوُ بردار

ساخت وبلاگ

از دیروز حال روحی خوبی نداشتم. غمگین بودم و البته هنوز هم. و علت خاصی هم برایش ندارم. البته غمگین بودن جوان ایرانی با اوضاعی که اطرافش می‌بیند علت خاصی هم لازم ندارد :) اما نگذاشتم که غم این بار زمینم بزند. برخلاف وقت‌هایی که این مود باعث می‌شود به بالا و پایین کردن الکی شبکه‌های اجتماعی بگذرانم، یا بی‌وقفه سریال آبدوغ خیاری تماشا کنم این دفعه دست خودم را گرفتم و نشاندم پای لپ تاپ. حالا درست است که یک دفعه وسط خواندن مقاله صورتم خیس از اشک می‌شد اما فقط سی ثانیه و سریع برمی‌گشتم به فکرهای مثبت و خوب. غذاهای خوشمزه درست کردم، به موسیقی‌های آرامش‌بخش گوش کردم. پیاده روی کردم، با کسانی که حالم را خوب می‌کردند حرف زدم و مغزم را گول زدم که همه چیز خوب و عالی است. گول خوردم؟ تا حد خوبی بله :) پیشرفت قابل ملاحظه‌ای در کارم نداشتم که بگویم فلان تحلیل و تحلیل را تمام کردم و بستم. اما خب چیزهایی از ویدئوهای آموزشی یاد گرفتم. نه اینکه بگویم غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کردم، اما تمرین بسیار بسیار خوبی بود برای ورود به این مسیر که گویا ناگزیر به یاد گرفتنش هستیم. و حالا قول داده‌ام اگر این بخش از کارم را تمام کردم یک قسمت سریال به صرف چیپس و پفک به خودم جایزه بدهم. به این ترتیب در سن خر پیر، باید منت کودک درون را هم بکشیم، نوازشش کنیم و مدام زیر گوشش بخوانیم "ده تا شب دیگه بخوابی همه چی درست میشه" و باز دوباره از شب دهم... .


برچسب‌ها: روزهای گم‌جشکی, از رنجی که می‌بریم

پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 142 تاريخ : دوشنبه 2 خرداد 1401 ساعت: 5:00