حرف‌های بیات شده

ساخت وبلاگ

از اوایل فروردین که سرماخوردگی، کرونا، آنفولانزا یا یک چیزی مشابه با این علائم گرفته‌ام هنوز کامل خوب نشده‌ام. سینوسی می‌رود و برمی‌گردد. بیشتر سرفه‌ها... عمیق‌تر که فکر می‌کنم انگار برایم نوعی عادت مخصوص حوالی بهار باشد. هوا هنوز گرم گرم نشده. روزهای کاشان تا حدودی گرم و خشک اما شب‌هایش تا دلت بخواهد بهاری و خنک است. نسیم دارد و اگر با لباس کم بیرون باشی یک جور خوبی مور مورت می‌شود.

از پنجشنبه که کیلومترها پیاده‌روی کرده بودم می‌خواستم بیایم اینجا منبر و جزییاتش را بگویم. حتی یکی دو عکس هم از مسیر گرفته بودم که نشانتان بدهم اما خب می‌شناسیدم که تنبل‌تر از این حرف‌هایم. صبح پنجشنبه را با کلاس دهم ریاضی شروع کردم. در ادامه چهار ساعت جمع‌بندی با دوازدهم داشتم که چون معاون گفته بود «دوازدهمی‌هامون بعد عیدی اکثرا نمیان». بی‌خیال وارد کلاسشان شدم که رفع اشکالی، چیزی اگر هست انجام بدهیم و تمام. چشمتان روز بد نبیند، گوش تا گوش دوازدهمی نشسته بود و معاون متعجب که «پدرصلواتی‌ها! کلاس ریاضی را خوب شرکت می‌کنید» و بچه‌ها گفته بودند «خانم نون فرق داره». حالا فرق داشتم یا نداشتم آن وسط من مانده بودم و چیزی که نمی‌دانستم چطور جمعش کنم. اما خب طولی نکشید که به اوضاع مسلط شدم و کلاس برگزار شد. ظهر بعد از مدرسه باید می‌رفتم سراغ دکتر مامان امین برای نوشتن نسخه و پرسیدن سوال‌هایش. امین سرکار بود و خاطرش را جمع کرده بودم که مرخصی لازم نیست و از پسش برمیایم. دم مطب، نصاب یخچال زنگ زده بود که بیایم برای نصب و گفته بودم نیستیم و بعدا. چقدر گاهی همه چیز درهم می‌شود. سفارش دیجی کالا را هم صبح برده بودند خانه که چون به شماره خودم زنگ بودند و من سرکلاس سایلنت بودم تحویل داده نشده بود و مامور گفته بود دیگر سمت ما نمی‌آید و بروم فلان‌جا تحویل بگیرم. بعد از دکتر با او هماهنگ کردم. از یک سر کاشان به سر دیگرش. پیاده و سواره مسیر را گز کرده بودم و چون زودتر از موعد می‌رسیدم یک ربع بیست دقیقه‌ای را توی پارکی همان نزدیکی خواستم وقت تلف کنم و از هوای نیمه ابری و فضای پارک لذت ببرم اما حریف خودم نبودم. بند نمی‌شدم، یاد علیرضا افتادم که ازم می‌پرسید مطمئنی توی زندگیت بیش‌فعال نبودی؟ بوده‌ام لابد... چه می‌دانم. آخر سر دوباره پیاده‌رو را گرفتم تا محل قرار با مامور دیجی کالا را پیاده گز کنم. لامصب آخر دنیا قرار گذاشته بود. یک جایی رسیدم که شبیه کاشان نبود. چندتا لات و لوت قدم می‌زدند و به خودم گفتم چقدر خیره‌ای دختر! اینجا کجاست... صدای مامور دیجی کالا پشت تلفن مردانه و آدم حسابی بود و این قوت قلب می‌داد. کلی معطل شدم و با فرو کردن کله‌ام در گوشی‌ای که تنها هفت درصد شارژ داشت سعی داشتم نسبت به آدم‌های اطرافم بی‌اعتنا جلوه کنم تا زمانی که دیدم یک پسرک دو متری با شلوار شش جیب، تیشرت پلنگی و دستانی تمام خال کوبی، دارد از سر یک کوچه بن‌بست برایم بای بای می‌کند!!

با استرس جلو رفتم گفت عه ماشین نداشتی؟! جوابی ندادم. اما در ذهنم گفتم «خیر بنده در این مملکت مثل خر سال‌ها درس خوانده‌ام و هیچی ندارم. سوال بعدی.» شروع کرد به معذرت‌خواهی که بنزین نداشته وگرنه من را تا اینجا نمی‌کشانده و این حرف‌ها که گوش نمی‌دادم. قدش آنقدر بلند بود که به زحمت تا قفسه سینه‌اش می‌رسیدم. از ترس خلوتی کوچه و استایل خاصش نگاهش نمی‌کردم. بسته را تحویل گرفتم و دویدم تا سر خیابان و بقیه مسیر را با اتوبوس برگشتم.

رسیدم خانه و متوجه شدم همسایه‌مان بدون بیماری زمینه‌ای سکته کرده و تمام. چه دنیای بی‌ارزشی... غمگین و مستاصل از بی‌پدری دو دختر در خانه‌اش دقایق قبل افطار را گریه کردم. و شب هم شب قدر بود. دلم می‌خواست قدرش را بیشتر می‌دانستم... اما سخت است، بلد نیستم. مراسم معمول را به جا آوردم اما از معرفت اصلی فاصله داشتم. از خدا خواستم تقدیرمان خوب رقم بخورد و در جست‌جوی آنچه برایمان مقدر نشده خودمان را خسته نکنیم، انشالله.


برچسب‌ها: از رنجی که می‌بریم

پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 60 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 20:01