جواهرنشان

ساخت وبلاگ

امروز امین سرکار بود و گفت تا 5-6 برنمی‌گرده و ناهار رو سازمان می‌خوره. من در باطن بشکن زنان و در ظاهر حسرت خوران بدرقه‌ش کردم :))) از این بابت که لازم نیست ناهار بپزم و می‌تونم با باقی مانده کوکوسبزی دیروز و هله هوله رفع گرسنگی کنم. و در عوض با خیالی آسوده پای لپ تاپ بشینم. بسم الله رو که گفتم و لپ‌تاپ رو گشودم دیدم همکار استادم زنگ زد :| قطعا دوباره کلی کار سفارش بده!! نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم به جای جواب دادن و خودخوری و آه و ناله جواب ندم و بعدا اگر پیگیر شدن محترمانه بگم خیلی درگیر بودم و نتونستم. و شروع کردم به کار. تا ظهر اوکی بود. پاشدم نماز خوندم که دیدم همسایه روبرویی که خانم مدیر ساختمونه تماس گرفت که مریم جون خونه‌‌ای؟ گفتم بله. گفت کارگر نظافتچی رو با بدبختی راضی کردم که بیاد امروز یه سر و سامونی بده به حیاط و پارکینگ و راه پله. منتها خودم خونه نیستم وبی‌زحمت درو براش باز کن و یه آبی چیزی بده دستش! گفتم چشم چشم، الان شربت درست می‌کنم براش. ادامه داد راستش ناهارم نخورده و بی‌زحمت اینم اوکی کن! خب زشت بود که ساعت 1 بعد از ظهر جواب بدم ما ناهار نداریم :) بگه حالا یه بار یه کاری ازش خواستیم. گفتم تا نیم ساعت دیگه ناهارمم آماده میشه (چه غلطا). خوبه؟ گفت عالی. (حقیقتا من مقابل درخواست آدما انگاری یکی دیگه هستم. چرا قول الکی میدم :/) و ادامه داد چایی! چایی یادت نره. خیلی چایی خوره. خب خدا رو شکر این مورد حل بود و ما همیشه چایی داریم :)

تلفن رو قطع کردم و همچنان که رو به قبله بودم زل زدم به خدا که احتمالا در همون راستا حضور داشت و بلکمم 360 درجه اطرافش. گفتم دمت گرم. مگه قرار نذاشتیم امروز درس بخونیم؟ ندا اومد احمق از مادربزرگت یاد بگیر. جدای از شوخی نمی‌دونم چی شد که توی اون شرایط یاد مامان بابام افتادم. هرگز ندیدمش. اما به لحاظ اخلاقی میگن بهش شباهت داشتم. آخرین بار چند ماه پیش آقا شین که دفتر اسناد داره گفت باورم نمیشه که حتی مدل جواهر خانم می‌خندی و مثل اون خوش خنده و خوش برخوردی. انگار خودشی. طبیعتا ازش خاطره‌ای ندارم اما چیزی که پررنگ از خاطرات مامانم و بقیه توی ذهنمه اینه که فوق العاده تمیز و مرتب و وسواس بوده (که من اصلا نیستم :/) و نکته بعدی دو سه هفته‌ای یه بار کارگر می‌اومده خونه‌ش رو تمیز کنه و مامانم میگه اون روز بهترین غذای ممکن رو می‌پخت با ظرف و ظروف عالی و لاکچری انگار یه مهمون خیلی مهم و رودربایستی‌دار داره. هیچی سرعتی مشغول شدم، اول شربت و شیرینی رو اوکی کردم. بهش گفتم تا شما شروع کنی من ناهارو هم ردیف می‌کنم و الان غذاش رو بردم براش (این) و به برکت حضورش خودمم از کوکوی مونده نجات دادم :))))

خیلی بیشتر از تصورم تشکر کرد و معذرت خواهی کرد. در حالی که وظیفه من بود. شاید مادربزرگمم از حس خوب این کار عادت بهش داشته. در هر صورت خوشحالی و لبخند این حرکت، توی این شب عزیز برسه به روح مادربزرگ مهربونم.


برچسب‌ها: ماجراهای ساختمان سامان, لبخندهای کشدار

پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 94 تاريخ : شنبه 7 مرداد 1402 ساعت: 18:30