برف زیاد میآمد. یعنی قبلا این طوری بود. حالا کمتر میبارد. بعض اوقات اندازهی موی صورت یک زن آرایش نکرده بعدِ مرگ شوهرش هم کمتر مینشیند روی زمین... یک سالی که برف آمده بود تا زانو، همین حوالی دیگر، یک نوعی از پرندههای مهاجر میآمدند از سرما جلو خانهی ما مینشستند. روی ایوان هم میآمدند. اندازهشان قدر یک گنجشک بالغ بود. رنگهای غریبی داشتند. شاید مثلا از راستهی سهرهها بودند...چه میدانم. مادر براشان دانه میریخت روی ایوان، آن گوشه، که مثلا با خاطرِ ایمن و بی هراس از رفت و آمد بنشینند غذا تناول کنند.
یک برادر بزرگهای داریم که بعضی وقتها رگ شیطنتش بدجور میزند به سرش. آن روز برفی که هنوز هوا ابری بود و تکه پاره ابر میبارید روی زمین، هوسش میگیرد یک گولهی برفی درست کند و خوبِ خوب سفتش کند و کمی هم آب بهش بیندازد که هم سنگین شود و هم کاریتر و پرت کند سمت پرنده های خوشگلِ بی آزار. خب حقیقتا مخ ریاضی و فیزیک فوق العادهای دارد و همیشه هم یک چیزی اختراع میکرد. من نمیدانم اگر فیزیک و ریاضی به درد کشتن نخورد به چه دردی میتواند بخورد. با همان محاسباتِ عددی و اندازه گیری سرعت پرتابه و فیزیک مریام و اندازه گیری ضریب خطای پرتاب و همهی آن چیزهایی که بلد بود چنان گولهی برفی را پرت کرده بود که یکی از همان سهرهها در دم کله پا شد. من که ندیدم ولی احتمالا اول از ضربه شوکه شده پرنده و بعد که به خودش آمده بیچاره دیده که بالش زخمی است و خواسته خودش را بیندازد توی پرچینی چیزی که ... بله این طوری شد که بسیج شدیم برای مداوای پرنده ای که خودمان زده بودیمش...
به هر طریق مداوا شد و با هم انسی به هم زده بودیم... زیبا بود و وحشی. چیزی که مجبور بودی از پشت پنجره به فاصلهی ده دوازده متر نگاش کنی حالا جلویمان توی گلهای خانه بالا پایین میپرید و پر میکشید و سرحال میآمد تا دمدمههای فروردین... بهار دیگر خودش را نشان داده بود و نمی توانست رخ بپوشاند... یک روزِ سوت و کورِ بهار که صدای گنجشکها پیچیده بود توی حیاط خانه، پرید و رفت. اصلا براش مهم نبود که ما آن قدر باهاش انس و الفت داشتیم. رفت. یعنی تمام روح وحشیاش را حفظ کرد بود برای روز مبادا... و آن روزِ مبادا رسیده بود... .
هاتف آل مجم
برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 244