کفاف کی دهد این باده‌ها به مستی ما؟

ساخت وبلاگ

سودابه یک خال سیاه پشت لبش داشت. سبزه بود. همچین قشنگی هم نبود. کوتاه بود. چشم‌های سورمه کشیده‌ی درشت و گیس بلند داشت. وقتی نمی‌خندید شبیه جغد می‌شد. اما خنده که می‌کرد انگار دسته‌‌ی گل از دهنش می‌ریزد...

...آن شب من و سودابه هندی تا صبح نشستیم. او زن پدر من نشد. هیچ وقت نشد. اما عجب زنی بود! از آن زن‌ها که از خود شعاعی پس می‌دهند که اگر آن شعاع به کسی گرفت؛ چه خودش بخواهد و چه نخواهد جلب می‌شود. و آن وقت آن آدم شعاع‌‌گرفته، به هیچ وجه نمی‌تواند خودش را از این جذبه خلاص کند. به قشنگی و زشتی نیست. به آب و گل است.

... آن شب از سودابه پرسیدم. آخرش نفهمیدم تو که هزار خواهان داری، از چه چیز پدر من خوشت آمده که مادرم را آواره کرده‌ای؟ باز گفت که دست خودش نیست... گفت آدم با کسی در زندگی‌های قبلی دمخور بوده، بعد از او جدا شده. هی به این دنیا می‌آید تا او را پیدا کند. فراق می‌کشد و انتظار می‌کشد، وقتی پیدایش کرد و شناختش؛ مگر می‌تواند ولش کند؟

                                                                              سووشون - سیمین دانشور

Image result for ‫کتاب خواندن‬‎

+ از خوبی‌های دوره ارشد و یا شاید تنها خوبی‌اش! این بود که من را از یک کتابخوان آماتور ارتقا داد. قبل از ارشد به خصوص اواخر کارشناسی کتاب زیاد می‌خواندم. هیچ وقت بهار و تابستانی که با کلیدر زندگی کردم را فراموش نمی‌کنم. کلیدر برای من فوق‌العاده عزیز بود. اما زود خواندمش... باید نگهش می‌داشتم برای بعدها. برای روزی که یک کتابخوان حرفه‌ای می‌شدم. می‌ترسم حیف و میلش کرده باشم. چند روزی است که سووشون می‌خوانم. حال و هوایش کمی شبیه کلیدر است و اعتراف می‌کنم که نمی‌دانستم سیمین دانشور هم این همه خوب می‌نویسد. چند خط بالا خلاصه‌ای از صفحات 72-78 کتاب است که به دلم نشست. و عنوان مصرعی است که در اوایل داستان استفاده شده بود و شاید بهانه اصلی برای اینکه دلم نمی‌آید با این همه مشغله‌ای که دارم کتاب را زمین بگذارم همین مصرع باشد. کاش وقتم آزاد بود و دغدغه پروژه و کارهای اجباری نبود. آن وقت نصف تختم را شعر و رمان و نیمه دیگرش را کتاب‌های مهندسی پزشکی می‌چیدم و فارغ از همه چیز، توی دنیای کتاب‌هایم غرق می‌شدم. بدون اجبار، بدون ددلاین‌های مزخرف و گزارش‌ کارهای مسخره. فکر می‌کنم تا حد زیادی با بورخس هم عقیده باشم؛ نویسنده شهیر آرژانتینی که می‌گفت: من بهشت را ندیدم ولی حدس می‌زنم یک کتابخانه بی انتها و ابدی باشد!


برچسب‌ها: بار دیگر حرف‌هایی که دوست داشتم پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 235 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1396 ساعت: 16:48