یک. چقدر دلم برای اینجا تنگ شده. چرا نمینویسم؟ قبلا از هر فرصتی برای نوشتن استفاده میکردم و حالا... فرصت دارم. شاید دل و دماغ نه. نمیخواهم با غم و غصه شروع کنم. خدا را شکر زندگی بر وفق مراد هست اما میتوانست بهتر باشد اگر تنمان تند تند به ناز طبیبان نیازمند نمیشد. بعد از اینکه خودم مدتها یک درد بدنی داشتم که نمیفهمیدم از کجاست و در نهایت هم دقیقا متوجه نشدم و خودم را زدم به بیخیالی و سعی میکنم زیاد حواسم را جمعش نکنم، حالا یک ماهی است امین ناجور درگیر گردن درد است. ام آر آی چیز خاصی نشان داد اما درد امانش را بریده. و خب روح و روانمان را. امیدوارم کمی بهتر بشود و خدا هیچ بندهای را اسیر مطب و بیمارستان و درد نکند.دو. از مدرسه و معلم بودنم بگویمتان. خوب است. یا شاید از دید کادر مدرسه که دورتر ایستادهاند عالی. تازه از راه رسیدهای که معلمی محبوب شده... توی کلاس سر به سر بچهها میگذارم و کلاسم در عین جدیت و با وجود خشکی ریاضی فان است که طرفدار زیاد دارد. که خیلی از دانش آموزان میپرسند اگر سال دیگر هستم آنها همین مدرسه ثبتنام کنند و این یعنی گزینه مقبول یک مدرسه غیرانتفاعی که بهواسطه فلانی جذب بالاتری داشته باشند. پیامهای جالبی از بچههایی که معلمشان بودهام میگیرم. مثل این. و خودم... مثل تمام مشاغل نصف و نیمه پیشینم خودم را متعلق به این شغل نمیدانم و درصدد فرارم. آخ خدایا... دقیقا چند سال است که من از همه چیز فرار میکنم و معلوم نیست دنبال چه هستم. گرچه تدریس آن هم ریاضی شاید لذتبخشترین کاری هست که عمیقا روحم را خوشحال میکند اما باز هم... بگذریم.سه. یادتان هست گیلتی پلرژم خواندن رمانهای زرد آبدوغ خیاری بود؟! تازگیها علنیاش کردهام. از همین عاشقانههای افلاط, ...ادامه مطلب
امروز رو خونه تنها بودم. معمولا وقتی امین فول تایم سرکاره میرم خونه پدری. ولی امروز بعد از ظهر یه جلسه با استاد کاناداییم داشتم، موندم اینجا که آرومتره و بعد قرار شد یه فایلی برام بفرسته که بخونمش و ادیت کنم اما تا الان هر چی منتظر موندم نفرستاد. از طرفی حس و حال کشوندن لپ تاپ رو تا خونه نداشتم. و قرار شد شب رو همین جا بمونم. توی این فاصله چند قسمت فرندز دیدم و دست بر قضا قسمتهایی بود که چندلر خیلی طفلکی بود. سعی میکردم به مرگش فکر نکنم اما خب واقعیت اینه که حس میکنم یکی از دوستام رو از دست دادم چون فرندز برای من بهترین سریال تمام دورانهاست و چندلر بهترین کارکتر!جلسه امروز خوب بود، استادام ارتباط خوبی باهام دارند، با وجود حدود پنجاه بار مریم جون خطاب شدنم توی جلسه بازم معذبم. و نمیدونم چرا نمیتونم هیچ وقت با یه استاد یا معلم رفیق بشم. در حالی که خودم در مقام تدریس اینطوری نیستم و توی مدرسه هم باز منم که معذبم :))) با وجود تیپهای گاهی عجیب غریب پارسالم امسال سعی میکنم رسمیتر لباس بپوشم و با تنوع کمتر. مانتو بادمجونی و شلوار و مقنعه مشکی. چند روز پیش کفشای مشکیم اذیتم میکرد و برای چند ساعت ایستادن پای تخته راحت نبود. کتونی کرم پوشیدم و طبیعتا با شلوار مشکی دیگه اوکی نبود. این شد که شلوار کتون کرم هم پوشیدم و همین کافی بود که تا وارد مدرسه شدم بچهها شیطنت کنن. توی حیاط یکی داااااد زد. خوشگله شماره بدم؟ من :/ خیلی معذبطور اومدم توی دفتر. متاسفانه دبیرهای پنجشنبهها هم همه آقا هستن! گوش تا گوش دفتر مرد نشسته بود. با خجالت سلام کردم و بدتر اینکه بعضیاشون سالها پیش دبیر خودمم بودند. یهو یکیشون گفت بهبه رییس جدول ضرب کاشون تشریف آوردن و همه زدن زیر خنده. بعد یکی از دبیره, ...ادامه مطلب
اهل کاشانم ...اما شهر من کاشان نیستشهر من گم شده استمن با تاب، من با تبخانهای در طرف دیگر شب ساختهام HOME| EMAIL| PROFILE DESIGNER MARYam آمار بخوانید, ...ادامه مطلب
ملت با تغییر فصل، دنبال استایل جدید و خرید لباس پاییزهان. چی به من میرسه؟ آفرین به مخاطب باهوش! حساسیت فصلی :/ بعد من این مرض رو توی تهران یا نداشتم یا خفیف بود. اینجا قشنگ از ته گلوم تا بصل النخاعم خارش داره و دیگه الاناس که بینیمو از جاش دربیارم بدم سگ گاز بزنه :| همه علائم سرماخوردگی هم دارم. خدایا من تازه کرونا گرفته بودم که. حس میکنم به جای سیستم ایمنیم یه گلبول سفید پیر خسته در آستانه بازنشستگی نشسته. صداش میکنن داداش! ویروس و آلرژن وارد شده. دستشو میذاره کنار گوشش داد میزنه چیییی گفتییین؟! میگن ویرووووس!! میگه آهان. خب کاریش نداشته باشید خودش میره. کممحلی بهترین سلاحه. در این حد عملکردش تحسین برانگیزه. برچسبها: از رنجی که میبریم, همین حوالی بخوانید, ...ادامه مطلب
از اوایل فروردین که سرماخوردگی، کرونا، آنفولانزا یا یک چیزی مشابه با این علائم گرفتهام هنوز کامل خوب نشدهام. سینوسی میرود و برمیگردد. بیشتر سرفهها... عمیقتر که فکر میکنم انگار برایم نوعی عادت مخصوص حوالی بهار باشد. هوا هنوز گرم گرم نشده. روزهای کاشان تا حدودی گرم و خشک اما شبهایش تا دلت بخواهد بهاری و خنک است. نسیم دارد و اگر با لباس کم بیرون باشی یک جور خوبی مور مورت میشود.از پنجشنبه که کیلومترها پیادهروی کرده بودم میخواستم بیایم اینجا منبر و جزییاتش را بگویم. حتی یکی دو عکس هم از مسیر گرفته بودم که نشانتان بدهم اما خب میشناسیدم که تنبلتر از این حرفهایم. صبح پنجشنبه را با کلاس دهم ریاضی شروع کردم. در ادامه چهار ساعت جمعبندی با دوازدهم داشتم که چون معاون گفته بود «دوازدهمیهامون بعد عیدی اکثرا نمیان». بیخیال وارد کلاسشان شدم که رفع اشکالی، چیزی اگر هست انجام بدهیم و تمام. چشمتان روز بد نبیند، گوش تا گوش دوازدهمی نشسته بود و معاون متعجب که «پدرصلواتیها! کلاس ریاضی را خوب شرکت میکنید» و بچهها گفته بودند «خانم نون فرق داره». حالا فرق داشتم یا نداشتم آن وسط من مانده بودم و چیزی که نمیدانستم چطور جمعش کنم. اما خب طولی نکشید که به اوضاع مسلط شدم و کلاس برگزار شد. ظهر بعد از مدرسه باید میرفتم سراغ دکتر مامان امین برای نوشتن نسخه و پرسیدن سوالهایش. امین سرکار بود و خاطرش را جمع کرده بودم که مرخصی لازم نیست و از پسش برمیایم. دم مطب، نصاب یخچال زنگ زده بود که بیایم برای نصب و گفته بودم نیستیم و بعدا. چقدر گاهی همه چیز درهم میشود. سفارش دیجی کالا را هم صبح برده بودند خانه که چون به شماره خودم زنگ بودند و من سرکلاس سایلنت بودم تحویل داده نشده بود و مامور گفته بود د, ...ادامه مطلب
خیلی اتفاقی الان صفحه وبلاگ خودم توی گوشی باز شد و دیدم پست ماقبل آخرم رو واقعا روی دور فور ایکس نوشتمش. جملههای تند تند و نصفه نیمه. و خب چون اون موقع توی ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بودم و الان ریلکس یه گوشه خونه بعد از افطار لش کردم. و خب یادم افتاد عید رو بهتون تبریک نگفتم. مریم جون بذار سیزده بدر بشه. زوده هنوز :( ولی طبق قانون هر ساله خودم دقیقا لحظه سال تحویل موقع حول حالنا الی احسن الحال یادتون بودم و از خدا خواستم امسال براتون پر از سلامتی، سلامتی، سلامتی، شادی و آرامش باشه و به امید اینکه یه روز در ایرانی که حال همهمون بهتره جشن بگیریم.از خودم بگم بلاخره من و امین تصمیم گرفتیم تشکیل زندگی مشترک بدیم :) بعد از چار سال عقد! که به قول علیرضا رکوردیه در نوع خودشه! و به امید خدا اگه برنامهریزیمون خوب پیش بره احتمالا بعد ماه رمضون رهسپار زندگی جدید هستیم. دلم میخواست قبل از رفتنم دفاع کنم، کار داشته باشم و خیلی آرزوهای دیگه که نشد... امسال برای ما خیلی خیلی سال سختی گذشت. واقعا جفتمون پیر شدیم در معنای واقعی کلمه! بیماری پدر و مادر جز سختیهای زندگیه که واقعا هنوزم برای مقابله باهاش نمیدونم باید چیکار کرد. عمل دوم مامان امین افتاد برای اردیبهشت و امیدوارم به خیر بگذره. طفلی از مرداد اذیت شد و عملا ما هم درگیر و متاثر از این موضوع بودیم، از خیلی از کارها عقب افتادیم گرچه به انتخاب خودمون و عمیقا معتقدم شاید تنها جایی از زندگیم که مفید بودم و کاری کردم که رضایت قلبی برام داشته همین بوده. کاش مامان باباها همیشه سالم و سرحال باشن... خدا همه عزیزانمون رو در پناه خودش حفظ کنه و اونایی که رفتن روحشون آروم و شاد باشه.دیگه از خودم بگم روز اول فروردین رفتم موهامو هایلایت؟ مش؟ , ...ادامه مطلب
امروز ساعت از سه گذشته بود که از مدرسه برگشتم و بعد از چهار جلسه کلاس نان استاپ که تماما روی پا ایستاده بودم واقعا له له بودم. تا ناهار خوردم و یه چندتا پیام با کاکتوس رد و بدل کردیم، ساعت چهار گذشته بود و بعدش دیگه عملا بیهوش شدم تا ساعت ۷. شب قبل هم ۱ تا ۶ خوابیده بودم و من از اون دسته آدمهام که متاسفانه باید ۸ ساعت در روز بخوابم که انسان شریف و کاربردیای باشم. ولی خواب طولانی بعد از ظهر زمستون رو دوست ندارم، سرد و سنگین و غمآلوده. یه متنی یادمه ضبط کرده بودم که به همین خواب بعد از ظهر اشاره داشت و الان یهو یادم افتاد که چقدر دوستش داشتم و احتمالا توی کامپیوتر قدیمیمون بشه فایلش رو پیدا کرد. الان دقیقا حس و حال متن یادمه اما جملاتش رو نه و تصورم اینه متنش باید از مسعود کرمی بوده باشه. ذهنم رو درگیر کرد کاش همت کنم بگردم و پیداش کنم! حالا فعلا بگذریم... وسط روزانهنویسی به کجاها که فکر آدم کشیده نمیشه.بیدار که شدم همه تنم درد میکرد، مخصوصا حوالی قلبم که واقعا امیدوارم از سرماخوردگی، درد عضلات و همین مسائل باشه و خودش خوب بشه! حقیقتا یک سال گذشته بهخاطر بقیه انقدر مطب این دکتر اون دکتر رفتم که حالم از فضاش بهم میخوره و الان با فکر کردن به قلبم میخوام بشینم ساعتها گریه کنم. قلب خوبی باش لطفا.چندتایی لباس داشتم که با دست میخواستم بشورم. و یهدونه رو گذاشتم خیس بخوره و الان که دارم اینجا تایپ میکنم یادم افتاد که هنوز توی حیاط داره خیس میخوره و یادم رفت برم سراغش؛ دیگه فردا ایشالا :)) قرار بود دو سری سوال ریاضی برای بچههای دوازدهم و دهم طرح کنم که نشستم سر اونا و مدام به خودم میگفتم تموم شد میرم یه فیلمی سریالی چیزی میبینم. دیگه پنجشنبه شب بعد کلی جون کندن مستحقق یه, ...ادامه مطلب
ظرفیت وجودی آدما توی هر چی فرق داره. این روزا که با بچههای ۱۷-۱۸ ساله سر و کله میزنم این مساله برام پررنگتره. توی مثالهای دم دستی یکی ظرفیت درک ریاضی رو داره، یکی فلسفه و خب هیچ دو تا آدمی دقیقا عین هم نیست. اما از اون مهمتر ظرفیت پذیرش عواطف و احساساته، ظرفیت پذیرش مهر و محبت. واقعا بعضی آدمها ظرفیت مهربانی و محبت رو از یه حدی بیشتر ندارن. هر بار که لبریز از محبتی و قلبا دوستشون داری یهو یه حرکتی میزنن که بهت ثابت کنن ظرفیت یا شاید بهتر بگم لیاقتش رو ندارن. و تو دلسردتر میشی.و اکثرش هم ریشه در حسادت داره. اینکه تو یه موقع بهتر از اونا نخوری، نپوشی، نگردی... که حالا اوضاع من خدا رو شکر حسادت برانگیزم نیست ولی باز نمیفهمم فاز یه عده رو. میدونی بدترین اخلاقم اینه که آدمها زود از چشمم میافتن. کینهای نیستم و در واقع اشکال از خودمه. تمام خودم رو برای یکی میذارم و وقتی یه جایی، کاری دور از انتظارم انجام داد. دیگه هر کاری بکنه هم برام اون آدم سابق نمیشه. چینی بند زدهای که همیشه خاطرم هست یه بار چطور اذیتم کرده، البته نه عجولانه... خودم رو بارها جاشون میذارم. خیلیها رو این وسط میبخشم و سعی میکنم شرایطشون رو درک کنم. اما گاهی تکرار اون حرکات و عمق فاجعه رفتاریشون، دیگه قابل بخشایش نیست، بار اول برای کنار گذاشتن اون آدم خیلی غصه میخورم؛ اما بعدش دیگه برام اهمیتی نداره. یعنی بار دوم که ببینم یا بشنوم فلانی، چه حرکتی از خودش نشون داده؛ دیگه شوکه نمیشم، چون بار اول به قدر کافی از رفتارش آسیب دیدم و یه دور تلاش کردم از دلم بیرونش کنم. نتیجهش اینه که اون آدم دیگه جایی توی قلبم نداره و اگر مجبور به ادامه دادن باهاش باشم همه چی یه حفظ ظاهر مضحک بدون علاقه قلبی باقی میمونه.+ گ, ...ادامه مطلب
پاییز فصل عاشقهاست. همهچیزش... از خاکستری آسمان و ابرهایش تا خشخش برگهای زردش. از خرمالوی لپ گل انداختهاش تا بارانهای نرم و نوک طولانیاش. چند روزی است که متن عاشقانه پاییزی زیاد میبینم و دلم تنگ میشود برای خود بیست سالهام که آن روزها عاشقانه مینوشتم. تحت تاثیر نوشتههای مسعود. مسعود کرمی وبلاگ بارونی. مسعود را از کجا میشناختم؟ از ۱۷- ۱۸ سالگی پایم به وبلاگ باز شده بود اما چیزی بلد نبودم. مینشستم به کپی کردن شعرهایی که دوست داشتم. و گاه روزانهنویسیهای چرت و پرت. که البته اگر بهشان برگردم خودم را بین آن روزها پیدا میکنم. اما داستان مسعود برمیگردد به نیلوفری که سالها پیش توی المپیاد باهاش آشنا شدم. حتی چهره و فامیلیاش در خاطرم نیست. میدانم دخترکی با قد بلند و پوست و موی روشن بود. آنروزها آرزو داشت روزی متخصص پوست شود. نمیدانم به رویاش رسید یا نه. هر چند برای او آرزوی دوری نبود. من و نیلوفر یک هفته در آن روزهای بعید در تهران هماتاقی بودیم. برای امتحانی که هیچ ربطی به ادبیات نداشت و اما نقطه پیوند و اشتراک ما ادبیات بود. یادم نیست چطور سر حرفم با نیلوفر به شعر رسید. چطور آن فایل رسید دستم. من لپ تاپ نداشتم و نیلوفر که عشق مرا به شعر و متنهای احساسی دید یک فایل ورد ۲۰۰، ۳۰۰ صفحهای به من داد که اکثرا نوشتههای مسعود بود. یک نفر آنها را از وبلاگش کپی کرده بود. ماهها من در آن نوشتهها غرق بودم. کامپیوتر خانه را روشن میکردم و از اعجاز کلمات و تلمیحها و احساسات پشت آن نوشتهها لذت میبردم. از تاریخهای پای نوشتهها حدس زده بودم که از وبلاگی کپی شدهاند و اینطوری به منبع اصلی یعنی نویسنده رسیده بودم. اما منبع اصلی دیگر نمینوشت. به ندرت... شاید سالی یک بار آن, ...ادامه مطلب
دلم خیلی وقتا هوای نوشتن میکنه. اما دیگه انگار بلد نیستم بنویسم. ذوق و قریحه نوشتن رو خودم سال ۹۲ از خودم گرفتم. وقتی همهی حاشیههای کتابای ارشد پر از تراوش ذهنی بود هی به خودم فحش میدادم که بهجای این کارا درست رو بخون. بعد که کنکور رو پشت سر گذاشتم برگشتم به نوشتن. اما هیچی مثل قبل نشد. تمام اون سالها ادامه دادم اما عوض شده بودم و هی نوشتن دورتر و بعیدتر شد تا الان که کمرنگه و محوه و باید کلی زور بزنم دو خط تایپ کنم. اونم روزمره و شر و ور :)اینروزها خیلی به پوچ بودن و بیارزش بودن دنیا فکر میکنم. دیشب یه جایی مهمون بودم که یکی از مهمونها از یه تصادف وحشتناک جون سالم به در برده بود. میگفت بین اصابت ضربه و باز شدن ایربگ چند ثانیه شایدم صدم ثانیه سکوت بود که برام خیلی طول کشید. با خودم گفتم همین بود دنیا؟ تموم شد؟ این همه دوییدم... درس خوندم، حرص خوردم، برای همین؟ و میگفت بعد اون اتفاق نگاهم به زندگی عوض شده. سخت نمیگیرم به خودم، به رژیمم، به کار کردنم، حتی برگشتم سر کمد لباسام و از هر چی حیفم میاومده بپوشم تند تند استفاده میکنم نکنه دیگه فرصتی نباشه. میفهمیدمش... شاید از تصادف مرگباری برنگشته بودم اما زندگی توی یک سال گذشته به منم مسخره بودنش رو بارها نشون داد. خیلی جاها استپ زدم و ایستادم و گفتم همین؟ یه مدت توی این خلا دست و پا زدم تا باز دست خودم رو گرفتم و آوردم توی مسیر. خودخواهانهاس اما داشتم به امین میگفتم اگه یه روز به فکر بچهدار شدن بیفتم یکی از دلایلش افزایش امید به زندگی خودمه که دلم بخواد بابت یه چیزی به دنیا نگاه ویژهتری از «آب بینی بز*» داشته باشم. حالا باز مدتی رو توی اون حال و احوال بودم. سخته این برگشتن در حالی که همه چی دور و اطرافت از جامع, ...ادامه مطلب
قبل از خواب امشب این نکته را بگویم که تمام امروز بدون ذرهای استراحت دویدم. از روزهای شلوغ آزمایشگاه که یک سری وقایع میل به نشدن دارند. خستگی و استرس و نداشتن خواب راحت به اضافه همه دوندگیها. داشتم میگفتم شبها درگیر کابوس امتحان و کنکورم و مدتهاست راحت نمیخوابم. علیرضا با پای شکسته آمده بود و با عصا افتاده بود پشت سر من و داشت از خوابهای ژانر وحشتش برایم تعریف میکرد و من عین خر در گل مانده بالا سر نمونهها گیر کرده بودم. وسطش گفتم به خوابهای خودم امیدوار شدم. بسه دیگه :) گفت امروز قیافهت شبیه بغض یاکریمه اینجوری نباش دیگه. دلم برایش سوخت. با پای شکسته داشت مرا برای این همه کاری که داشتیم دلداری میداد. بعد سارا دستم را گرفت و نشاند و ماگ گلی گلیام را تا خرخره پر از چای کرد که یک دقیقه آرام بگیر. و بعد دخترها برایم ترسیم کردند که زندگی بعد از این روزها پر از آرامش خواهد بود. حداقل یک سال به خودت استراحت میدهی، موهایت را رنگ میکنی، ناخنهایت را فلان میکنی، تا لنگ ظهر میخوابی و از این حرفها. حسام پسرک جدی آزمایشگاه در رفت و آمد بود. اما توی بحث نبود. بچهها که رفتند آمد و با جدیت گفت خانم مهندس به حرف اینها گوش ندینها. شما همیشه باید همینطور اکتیو و در مسیر باشید. بعد درستون نرید بیخیال کار علمی بشیدها!!! گفتم با همه خستگی این روزها، من با سبکی که بچهها گفتند چند روزه روانی میشوم. خاطرتون جمع :)ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماستبرچسبها: دانشجویی در پایتخت بخوانید, ...ادامه مطلب
از دیروز حال روحی خوبی نداشتم. غمگین بودم و البته هنوز هم. و علت خاصی هم برایش ندارم. البته غمگین بودن جوان ایرانی با اوضاعی که اطرافش میبیند علت خاصی هم لازم ندارد :) اما نگذاشتم که غم این بار زمینم بزند. برخلاف وقتهایی که این مود باعث میشود به بالا و پایین کردن الکی شبکههای اجتماعی بگذرانم، یا بیوقفه سریال آبدوغ خیاری تماشا کنم این دفعه دست خودم را گرفتم و نشاندم پای لپ تاپ. حالا درست است که یک دفعه وسط خواندن مقاله صورتم خیس از اشک میشد اما فقط سی ثانیه و سریع برمیگشتم به فکرهای مثبت و خوب. غذاهای خوشمزه درست کردم، به موسیقیهای آرامشبخش گوش کردم. پیاده روی کردم، با کسانی که حالم را خوب میکردند حرف زدم و مغزم را گول زدم که همه چیز خوب و عالی است. گول خوردم؟ تا حد خوبی بله :) پیشرفت قابل ملاحظهای در کارم نداشتم که بگویم فلان تحلیل و تحلیل را تمام کردم و بستم. اما خب چیزهایی از ویدئوهای آموزشی یاد گرفتم. نه اینکه بگویم غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کردم، اما تمرین بسیار بسیار خوبی بود برای ورود به این مسیر که گویا ناگزیر به یاد گرفتنش هستیم. و حالا قول دادهام اگر این بخش از کارم را تمام کردم یک قسمت سریال به صرف چیپس و پفک به خودم جایزه بدهم. به این ترتیب در سن خر پیر، باید منت کودک درون را هم بکشیم، نوازشش کنیم و مدام زیر گوشش بخوانیم "ده تا شب دیگه بخوابی همه چی درست میشه" و باز دوباره از شب دهم... .برچسبها: روزهای گمجشکی, از رنجی که میبریم بخوانید, ...ادامه مطلب
در گردش چشم تو گمم، باور کن!انگشتنمای مردمم، باور کن!عشق تو شیوع کرده در شهرِ دلم چشمت کرونا و من قمم، باور کن! سیدعلی ن, ...ادامه مطلب
گفته بود اگر ممکن است فلان کتابت را قرض میخواهم. مسلما اگر از دانشگاه تهران تا امیرکبیر پیاده میآمد، توی مسیر دست کم صد جلد از این کتاب از نو گرفته تا دست ِ دو، چاپ جدید و قدیم موجود بود. مساله کتاب, ...ادامه مطلب
اصلا روایت داریم که میگه دیدار یار وبلاگی دانی چه ذوق دارد / ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد :) بعد اینکه من دیروز خسته و ناله، بعد از کلی بیخوابی شب، از پژوهشگاه برگشته بودم و با یه کوله اندازه خ, ...ادامه مطلب