مرا ببوس

ساخت وبلاگ

می‌گفت به خودت بستگی داره که موقع طوفان خودت رو بندازی وسطش و هی پیچ و تاب بخوری و جیغ و داد کنی یا یه گوشه پناه بگیری تا اوضاع آرومتر بشه. راست می‌گفت. امروز وقتی داشتم پیاده می‌رفتم و همزمان فکر می‌کردم که بعد از هر سختی راحتی‌ای هست. وعده حقه. روزهای سختی بود. همون شروع طوفان. خبر دادنش به بقیه که آهااااای بیاین ببینین چی شده! ولی خب هر چی سنم بالاتر میره می‌فهمم که می‌گذره. به وضح می‌فهمم که اون حال بد می‌گذره و ادامه دادن توی همون طوفان حتی ساده‌تر میشه. و چیزی که باقی می‌مونه مدیریت لحظه‌س. چیزی که هنوز توش خوب نیستم. و این به خاطر عشقم به آدم‌هاست، به خانواده.
حتی امروز فهمیدم حیفه که یه روز مادر نشم. نه به خاطر تربیت خوب و اینکه بتونم مامان پرفکتی باشم که اتفاقا بعیده با گیر و گورهایی که خودم می‌دونم دارم خیلی موفق باشم، بلکه فقط به خاطر عشقی که می‌تونم به بچهه بدم. چند روز پیش بچه همسایه‌مون رو که تقریبا یه ماهه‌اس دیدم باور کنید دلم می‌خواست براش بمیرم از بس گوگولی بود. دختر سوم یه مادر سی ساله که دو قلوهای دختر چهارساله هم داشت. مادرش گفت هنوز مهرش به دلم نیست. دوستش ندارم. نمی‌بوسمش. فقط بر حسب وظیفه مای بیبیش رو عوض می‌کنم و بهش شیر میدم. حدسم این بود که دلش پسر میخواسته. اما شنیدن این جمله انقدر برام گرون تموم می‌شد که حتی دلیلش رو نپرسیدم که این رو بهم نگه؛ اما هر بار یادش می‌افتم که مادرش گفت دوستش ندارم بغض می‌کنم. در حالی که می‌دونم چرت می‌گفت و طبق شناختی که ازش دارم تحمل فرو رفتن یه خار به دست بچه‌ش رو نداره؛ اما خب... چطور دلش اومد بگه یه موجود نرم بی‌پناه که مثل گنجشک نفس می‌کشه رو دوست ندارم :( نمیدونم شاید من زیادی توی همه چی دچار عواطف و احساسات میشم. بعضی وقتا کنترلش از دستم خارجه.


انی وی باید بپذیرم ماهیت طوفان‌های زندگی همینه. که کل این دنیا همینه. باید انقدر قوی باشی که طوفان‌ها رو رد کنی. جا نزنی و بدونی خیلی زود دوباره سر و کله آفتاب و یک روز آروم پیدا میشه.


برچسب‌ها: از رنجی که می‌بریم

پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 98 تاريخ : چهارشنبه 26 مرداد 1401 ساعت: 17:16