هپی مپی

ساخت وبلاگ

پسر! جدی امروز ولنتاین بود. باز سال‌های قبل می‌اومدم یه مسخره‌بازی از اینکه کسی رو نداریم تبریک بگه و این داستان‌ها در میاوردم. امسال خودمم الان فهمیدم :)))) تازه چطوری؟ دیدم داخل گروه معلم‌ها توی ایتا (خدا منو ببخشه برای مدرسه مجبور شدم نصبش کنم) کلی پیام هست، گفتم بلکه آلودگی هوایی، جهش کرونایی، برفی بورانی چیزی فردا رو تعطیل کرده باشه که دیدم یه الکی خوشی پرسیده خانم‌ها رو کنید چی کادو ولنتاین گرفتین؟! :/

بعد من خودم که از صبح درگیر فرمول‌های دنباله هندسی‌ام. یه دور ظهر رفتم مدرسه یه کلاس اضافه محاسبه مینمم ماکسیمم سهمی درس دادم و برگشتم دوباره تا الان مشغول ریاضی‌. با امینم که دو تا سی‌ثانیه حرف زدم که ببینم زنده‌اس؟! و هر دوبار به خاطر بارون یه جایی توی ساختمون داشت می‌دویید و وقتایی که شلوغه بای دیفالت استرس میده واااای هوا بده کارگرا نیفتن پایین! سقفو نزدیم دستگاه رول فورمینگ فلان خیس شد! اسماعییییل این چرثقیل چی شد؟! خلاصه که ولنتاین کیلویی چند؟!

هفته پیش دو ساعت به من آموزش میداد محکم برم حرف بزنم و از حقم دفاع کنم! بعد گفت خودش با یکی از شهرداری‌چی‌ها سر افزایش بنای ساختمون شهرداری دعواشون شده. سازه رو قرار بوده روی پشت بوم بزنن، یارو اومده دخالت کرده (طرف از اوناییه که با پارتی اومده سرکار و همه هم ازش شاکی‌ان) امین هم بهش گفته پشت بوم اینجا حرف حرف منه. یارو هم شاخ و شونه کشیده که میرم به شهردار گزارش میدم، امین هم بهش گفته ببین تو که عددی نیست الان خود شهردارم به من حرف زور بزنه از همینجا شوتش می‌کنم پایین. چون تعهد و مسئولیت اینجا با مدیر پروژه‌اس. نه هیشکی دیگه. اون وسط کارگرها هم اومدن در دفاع از امین گفتن آقا بزنیمش؟ :)))

بعد انقدر رو مخ من راه رفت که چرا بلد نیستم از حقم دفاع کنم، جوگیر شدم رفتم یه سناریوی مشابه توی دفتر مدرسه پیاده کردم! نات اُنلی، هیشکی داوطلب زدن مدیر نشد :))؛ بات السو، پشت سرمم کلی حرف و حدیث ایجاد شد که بچه پرروام. ولی انقدر ذوق کردم که یه بار حرفمو زدم که حد نداشت! گرچه هنوز برام پول نریختن. اما اون قراداد کذایی رو هم امضا نکردم!

واقعا وقتایی که توی دفتر مدرسه نشستم لحظه به لحظه کتابای جلال آل احمد از جلو چشمم رژه میرن که توی اکثر داستان‌هاش یه اشاره‌ای به فضا و جو مدرسه و ویژگی معلم‌ها داره! و انصافا هنر نویسندگی و اشاره به جزییات جلال بی‌نظیره. نمی‌دونم چرا ارتباط با این فضا سخته برام. کلا دفتر مدرسه یه فضای بخصوصی داره. شاید از ناخودآگاه و کودکی‌ام سرچشمه میگیره که این فضا بهم استرس میده. نمی‌دونم. هر چی هست وقتایی که با بچه‌ها میگذره رو بیشتر دوست دارم. و حتی اکثرا زودتر از موعد مقرر میرم توی کلاس. کتاب زن ِ زیادی جلال یه داستان داره اگه اشتباه نکنم در مورد بیمه. بعد یکی از معلم‌ها که محور داستانه و همذات‌پنداری بیشتری میشه باهاش کرد، یه دیالوگ داره که میگه توی این سیستم اگه دیوونه نشی، بعد چند سال حتما احمق میشی! به طرز عجیبی با چند ماه سابقه معلمی تاییدش می‌کنم. گرچه فکر نمی‌کنم خیلی هم این دیالوگ به شغل وابسته باشه، کلا این رابطه در جای‌جای این میهن فرزانه برقراره. [آخرش توی گونیت می‌کنن مریم‌جون! یه کم ناسیونالیست باش! چشم عباس آقا، چشم =)]

+ بچه‌ها ولنتاین‌تون مبارک، بوجی موجی ^_^ (شماهام میاین یه چرخی بزنین توی فضای مجازی، دلی باز کنید، باز من روضه می‌خونم. مصائب و سختی‌ها رو یادآوری می‌کنم. بی‌خیال یه امشب شب عشقه...همین امشبو داریم... چرا قصه دردو واسه فردا نذاریم؟! عزیزان همه با هم بخونیم... :))) [بانوی بزرگوار حتی فکر ولنتاین رو هم کرده بوده D:]


برچسب‌ها: لبخندهای کشدار

پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 92 تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1401 ساعت: 4:02