پس از باران

متن مرتبط با «در این بن بست داریوش» در سایت پس از باران نوشته شده است

دریا

  • اهل کاشانم ...اما شهر من کاشان نیستشهر من گم شده استمن با تاب، من با تبخانه‌ای در طرف دیگر شب ساخته‌ام HOME| EMAIL| PROFILE DESIGNER MARYam آمار بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از این رهاترم کنی...

  • امروز رو خونه تنها بودم. معمولا وقتی امین فول تایم سرکاره میرم خونه پدری. ولی امروز بعد از ظهر یه جلسه با استاد کاناداییم داشتم، موندم اینجا که آرومتره و بعد قرار شد یه فایلی برام بفرسته که بخونمش و ادیت کنم اما تا الان هر چی منتظر موندم نفرستاد. از طرفی حس و حال کشوندن لپ تاپ رو تا خونه نداشتم. و قرار شد شب رو همین جا بمونم. توی این فاصله چند قسمت فرندز دیدم و دست بر قضا قسمت‌هایی بود که چندلر خیلی طفلکی بود. سعی می‌کردم به مرگش فکر نکنم اما خب واقعیت اینه که حس می‌کنم یکی از دوستام رو از دست دادم چون فرندز برای من بهترین سریال تمام دوران‌هاست و چندلر بهترین کارکتر!جلسه امروز خوب بود، استادام ارتباط خوبی باهام دارند، با وجود حدود پنجاه بار مریم جون خطاب شدنم توی جلسه بازم معذبم. و نمی‌دونم چرا نمی‌تونم هیچ وقت با یه استاد یا معلم رفیق بشم. در حالی که خودم در مقام تدریس اینطوری نیستم و توی مدرسه هم باز منم که معذبم :))) با وجود تیپ‌های گاهی عجیب غریب پارسالم امسال سعی می‌کنم رسمی‌تر لباس بپوشم و با تنوع کمتر. مانتو بادمجونی و شلوار و مقنعه مشکی. چند روز پیش کفشای مشکیم اذیتم می‌کرد و برای چند ساعت ایستادن پای تخته راحت نبود. کتونی کرم پوشیدم و طبیعتا با شلوار مشکی دیگه اوکی نبود. این شد که شلوار کتون کرم هم پوشیدم و همین کافی بود که تا وارد مدرسه شدم بچه‌ها شیطنت کنن. توی حیاط یکی داااااد زد. خوشگله شماره بدم؟ من :/ خیلی معذب‌طور اومدم توی دفتر. متاسفانه دبیرهای پنجشنبه‌ها هم همه آقا هستن! گوش تا گوش دفتر مرد نشسته بود. با خجالت سلام کردم و بدتر اینکه بعضیاشون سالها پیش دبیر خودمم بودند. یهو یکیشون گفت به‌به رییس جدول ضرب کاشون تشریف آوردن و همه زدن زیر خنده. بعد یکی از دبیره, ...ادامه مطلب

  • ما وارثان دردهای بیشماریم

  • اهل کاشانم ...اما شهر من کاشان نیستشهر من گم شده استمن با تاب، من با تبخانه‌ای در طرف دیگر شب ساخته‌ام HOME| EMAIL| PROFILE DESIGNER MARYam آمار بخوانید, ...ادامه مطلب

  • در ادامه غرغرها

  • ملت با تغییر فصل، دنبال استایل جدید و خرید لباس پاییزه‌ان. چی به من می‌رسه؟ آفرین به مخاطب باهوش! حساسیت فصلی :/ بعد من این مرض رو توی تهران یا نداشتم یا خفیف بود. اینجا قشنگ از ته گلوم تا بصل النخاعم خارش داره و دیگه الاناس که بینی‌مو از جاش دربیارم بدم سگ گاز بزنه :| همه علائم سرماخوردگی هم دارم. خدایا من تازه کرونا گرفته بودم که. حس می‌کنم به جای سیستم ایمنیم یه گلبول سفید پیر خسته در آستانه بازنشستگی نشسته. صداش می‌کنن داداش! ویروس و آلرژن وارد شده. دستشو میذاره کنار گوشش داد میزنه چیییی گفتییین؟! میگن ویرووووس!! میگه آهان. خب کاریش نداشته باشید خودش میره. کم‌محلی بهترین سلاحه. در این حد عملکردش تحسین برانگیزه. برچسب‌ها: از رنجی که می‌بریم, همین حوالی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • در ادامه پست قبل

  • -خوابیدن تا ساعت هشت صبح و وقعی ننهادن به آلارم و ادامه دادن تا 9:45 دقیقه !done (افتخار کن به خودت مریم جان :/)- پیگیری اولیه دو مورد کار ادرای از طریق ارسال ایمیل و فرستادن گزارش یک صفحه‌ای !done- تماس با استاد راهنما !done- درست کردن شربت هل و گلاب و زعفرون با تخم شربتی !done- شستن دستشویی !done- شستن کاهو برای سالاد !done- خیس کردن عدس برای عدسی شام !done- نماز ظهر و عصر !done- پختن استانبولی برای ناهار ... is loading- چای تازه دم ... is loadingخب با اینکه این لیست با هزاران کار دیگه می‌تونه ادامه داشته باشه، اما وقتشه که با یه فنجون چای فعلا بامبی همایونیم رو بذارم زمین و کمی لش کنم تا امین از سرکار بیاد. می‌خواستم کتلت درست کنم که امین پیشنهاد داد دمی گوجه بخوریم امروز! و دیگه با توجه به تعاریف متعدد از این غذا در خانواده‌های مختلف، اینی که پختم نمی‌دونم همونه که نظر اون بود یا نه! انی وی همین که غذا روز گازه، مخلفات سالاد حاضره و شربتش توی یخچاله! به نظرم کفایت مذاکرات آقا!بعد ناهار هم خدا یاری کنه بشینم پای لپ تاپ و ادامه کار، مرگ بر من اگر بخوابم! چون واقعا شب عذاب می‌کشم اینطوری. غروب هم باید برم حتما یه سر به خانواده همسر بزنم. چند روزه انقدر درگیر بودم نرسیدم یه احوالی بگیرم ازشون و دیگه زشته انقدر عروس بی‌معرفتی باشم. با ما همراه باشید ببینیم به برنامه امروز می‌رسیم :)------------بعدا نوشت: (ساعت 12 نیمه شب) ظهر یه نیم ساعتی خوابم برد! اما نذاشتم ادامه‌دار بشه و به گمونم شب بتونم بخوابم. یه کمم کارامو انجام دادم، گرچه می‌تونستم بهتر باشم اما مرگ بر ایده آل گرایی، همینم خوب بود. دیگه اینکه عدسی رو پختم و قابلمه به دست رفتیم خونه مادرشوهر. شام رو پیششون بودیم. برگش, ...ادامه مطلب

  • به این صورت

  • اهل کاشانم ...اما شهر من کاشان نیستشهر من گم شده استمن با تاب، من با تبخانه‌ای در طرف دیگر شب ساخته‌ام HOME| EMAIL| PROFILE DESIGNER MARYam آمار بخوانید, ...ادامه مطلب

  • کجای این همه راهی...

  • غروب جمعه‌اس. توی خونه تنهام... امین سرکاره. بعد از چند روز مریضی و گلودرد و سردرد و ... امروز کمی بهتر بودیم...و اون رفت سراغ کارش... خونه دقیقاااا فاز خوابگاهی رو داشت که بچه‌ها خونه‌ان و تو آخر هفته تنها موندی. خونه والدین اینطرفی و اونطرفی هم نرفتم. گرچه از صبح کلی تلفن جواب دادم که اوکی‌ام و غذا دارم. اما دیدم با ویروس زیبام بشینم توی خونه سنگین‌ترم. دخترخاله‌امم نی‌نی‌دار شده و قرار بود برن دیدن نوزاد که باز اونم به صلاح نبود من برم. خلاصه تا اینجا اوکی بود و مدل خوابگاه فیلم دیدم، همونطوری لش‌طور و بدون سفره غذا خوردم. اومدم نشستم پای لپ تاپ و آهنگای تکراریم رو پلی کردم. گفتم تا اذان کار کنم بعد برم یه کم پارک نزدیک خونه راه برم... دنبال یه مقاله‌ای می‌گشتم که یادمه به اسم 2015 سیوش کرده بودم. اما سرچ زدم یادم رفت .pdf رو هم بزنم و به جاش سر از فولدر عکس‌های تهران درآوردم. همون لحظه هم آهنگها رسیده بود به آسمان ابری همایون... عکس‌های بچه‌های خوابگاه... همکلاسیا... دیروز هم که صفورا زنگ زده بود و کلی هواییم کرده بود و غروب جمعه... نه پای رفتن از اینجا... نه طاقتی که بمانم... پناه آوردم به اینجا تا خفه نشدم. اعتراف می‌کنم مدتهاست شهامت دیدن این عکسها رو ندارم. و الان هم کامل ندیدمشون... چقدر دلم براشون تنگ شده. هر کدوم یه گوشه دنیا... اونایی هم که هنوز ایرانن که توی شهرهای متفاوتن و چه بسا هر لحظه بشنوی که فلانی هم مهاجرت کرد... چه کردین با ماها واقعا؟ :( حالا اینا به کنار؛ خدا لعنتت کنه همایون این چی بود تو خوندی آخه... ما خودمون همینطوری به گاج می‌ریم تو دیگه کاتالیزور نزن لطفا :))+ باز خدا رو شکر، کنکوری نیستم که این وسط اسیر نتایج و قر و قمیش سازمان سنجش باشم :/ تُف , ...ادامه مطلب

  • باورِ من اینه؛ که همیشه، توو زندگیمی

  • از محدوده کاشان خارج می‌شویم. حد ترخص را نگذرانده‌ایم که برمی‌گردم و یک بار دیگر همه شهر را از نمای دورتر از نظر می‌گذارنم. پرچم‌های سیاه براق از فاصله‌ای دور با وزش باد تکان می‌خورند و انعکاس نور جلوه‌ی جالبی به آنها می‌بخشد. شبیه برگهای درخت سپیدار در تلاقی نور و نسیم. دو ماه محرم و صفر، از کاشان که بیرون بروی، این صحنه، آخرین سکانس است. یعنی هنوز شهر عزادار است.نگاهم را برمی‌گردانم و ناخودآگاه دلم می‌گیرد. شهر ما شهر روضه‌هاست. در این دو ماه هر وقت اراده کنی می‌توانی خیمه‌ای، تکیه‌ای، پناهی پیدا کنی و تمام دل‌تنگی‌هایت را بباری. در این دو ماه سبکبارتری. کوچه به کوچه‌ی شهر را که نگاه کنی، خانه‌ای را سیاه‌پوش کرده‌اند. کوچک و بزرگ در تکاپو و برپایی مجلس و پذیرایی‌اند. خانمی کنار یک سماور بزرگ نشسته و استکان‌های کمرباریک را با چای خوشرنگ و خوش عطر روضه پر می‌کند و به دستت می‌دهد. پشت سرش کودکی که سربند سبز یا زهرا دارد، دوان دوان یک کاسه بزرگ از قند را تعارفت می‌کند و مصمم است که قند را برداری، برای اینکه مسئولیتش را درست به انجام رسانده باشد. بعد کاسه را کناری می‌گذارد و برمی‌گردد به سمتی که با چند کودک دیگر یک هیئت کوچک درست کرده‌اند و طبل عزا می‌زنند. ناخودآگاه گریه‌ام می‌گیرد. اشعار محتشم در ذهنم مرور می‌شود که مصیبت مجسم است. به‌راستی این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟چطور این محبت به دل یک کودک پنج ساله رخنه می‌کند. در حیرتم که آن‌طرف پرده، پیرمردی بدون میکروفون و با صدایی گرم و خش‌دار زیارت عاشورا می‌خواند. به اللهم عنهم جمعیا که می‌رسد ماجرای تیر و گلوی کودک شش ماهه را می‌گوید، ماجرای علمدار و عمود آهنین، ماجرای علی شبه پیغمبری که بدن مطهرش چون تسبیح پاره پاره می‌, ...ادامه مطلب

  • خوابیدن یا نخوابیدن! مساله این است

  • دیشب را منزل پدری بودم و دیروز هم. امین سرکار بود تا همین چند لحظه پیش. دیروز بعد کلاسم رفتم آنجا و حالا صبح سه‌شنبه را تا این لحظه کسالت‌بار شروع کرده‌ام. قرار بود کتابخانه‌ای که از دیجی کالا سفارش داده بودم برسد و سر و سامانی به کتاب‌ها بدهم که یک اسمس چرت و پرتی فرستاده‌اند و پوزش خواسته‌اند که پنجشنبه می‌آید و بخشی از سفارش حذف شده. این در حالی است که بسته در مرکز توزیع کاشان دریافت شده. و حوصله پیگیری هم ندارم. نکبت‌ها ذوق امروزم را کور کردند.از طرفی دیشب حوالی یک، یک و نیم خوابیدیم و صبح را با مارش نظامی و مراسم زیبای ارسال آنالیزور به سرکار شروع کردیم. یعنی از پنج و شش صبح انواع و اقسام زنگ و ساعت و این‌ها نواخته شد و بعد جیغ‌های ممتد و بنفش مامان تا حضرت آقا ساعت هفت چشم‌هایش را بمالد و بگوید چه خبره؟ میرم حالا :/ و بامبی همایونی‌اش را به سمت ما بچرخاند و پتو را بالاتر بکشد. خلاصه به زور هفت و ربع از خانه بیرونش کردند ولی خواب را زهرمارمان کرد. بعد هم امین زنگ زد و من وسایلم را جمع کردم و برگشتم خانه. و امین دوباره رفت. این بشر برعکس آنالیزور است. همیشه خدا انگار فلفل توی ماتحتش کرده‌اند. بند نمی‌شود و مثل میگ میگ بیشتر از اینکه خودش را ببینی خط دویدنش معلوم است.دوتا تکه ماهی منجمد و سبزی کوکو را از فریزر انداختم بیرون برای ناهار. (کاش وردی چیزی بلد بودم تا خودش تبدیل به سبزی پلو با ماهی‌ میشد) لباس نخی نرمم را پوشیدم، کولر را زدم و پریدم روی تخت تا به سبک خودم (خواهر آنالیزور طوری) انرژی‌ کسب کنم و از کسالت اول صبح فرار کنم. البته که راهش احتمالا خوردن یک قهوه‌ای نسکافه‌ای چیزی و بعد مزه‌دار کردن ماهی و برگشتن به کار و بار و زندگی است. اما خب هیچ کاری نکردن همیشه گزی, ...ادامه مطلب

  • در ادامه پست قبل!

  • [اول قبلی رو بخونید بعد بعدی رو :/] خب پر واضح بود با اون لوکیشنی که اختیار کرده بودم خوابم می‌‌بره! تقریبا نیم ساعت چهل دقیقه نگذشته بود که میگ میگ اومد لباس عوض کنه و بره دوباره! و بلند بلند داشت تلفنی می‌گفت فاکتور آجر براش بفرستن. دم در اتاق خواب دید من با چشمانی نیمه باز و مستاصل نگاه می‌کنم! و نگاهم گویای این مطلبه که کاش بذارید من دو دقیقه بکپم! :))) به جای اینکه نگاهش حاکی از پشیمانی یا معذرت بابت بیدار کردن انسان فرهیخته‌ای چون من باشه برگشت گفت وای مریم نخواب نخواب! پاشو کارااتو انجام بده. دیر شد. بدوووو... خب عالی شد. فقط صبح دل انگیزم این جمله‌ی خداوندگار استرس در خاورمیانه رو کم داشت. گفت و تیشرت و شلوار جینش رو با یه پیراهن شلوار رسمی عوض کرد، چند ثانیه هم با ماهی روی کابینت چشم تو چشم شد و رفت. کاش من بفهمم واقعا چکاره‌س؟ شغلش چیه؟ حقوق و درآمدش چقدره؟ :)))))بیدار شدم گفتم نه مریم جون امروز روز یلّلی تلّلی نیست. ماهی رو مزه‌دار کردم، برنج رو خیس کردم و تصمیم گرفتم یه قهوه‌ای چیزی از این آماده‌ها بزنم. دو سه تا مدل مختلف توی کابینت یابیدم و رندوم یکی رو برداشتم و از خدا خواستم تلخ نباشه. حقیقتا مزه زهرمار آخرین چیزی بود که امروز بهش احتیاج داشتم. حالام نشستم پای لپ تاپ و اگه نفس اماره‌ام اجازه بستن بلاگفا رو بهم بده یه کار مفیدی رو شروع کنم. نفرین آمون بر من اگر شب ریپورتی برای عرضه نداشته باشم. بیاین توی کامنت‌ها بهم فحش بدید. اصلا تقصیر شماهاست انقدر توی اون پست "همنوایی..." لوسم کردید، بی‌عار و تنبل شدم و فکر کردم برم کاندید مجلسی جایی بشم. مسئولیتی قبول کنم. اما حیف که زیادی درس خوندم. این قبیل مشاغل رو دیگه به من نمیدن. [مریم جون؟ دلت می‌خواد امروز نو نامبر, ...ادامه مطلب

  • درس معلم ار بود زمزمه محبتی...

  • امروز رو مدرسه بودم تا بعد از ظهر و روز بارونی قشنگی بود. صبح پیاده با چتر رفتم و چقدر حال داد. از این بارونا کم پیش میاد توی کاشان... اکثر مواقع که بارون نداریم و وقتی هم داریم رگباری و سریعه... اینطوری که نم نم یه ریز بباره کمه :) واقعا با این علاقه من به بارون حقش نبود دختر کویر باشم. امیدوارم توی آپدیت‌های بعدی شمال متولد بشم... خلاصه با کلی عشق و علاقه رفتم و کلاس هم خوب بود. اما امان از دفتر... چقدر عذاب میکشم اون تایم! یعنی مدیر مدرسه یه انرژی منفی خالصه که هر کاری می‌کنم نمی‌تونم ازش حس خوبی بگیرم و متاسفانه این حس منفی هر جلسه تشدید میشه و رفتارش با من شبیه رفتار یه مدیر با یه دانش‌آموز بی‌انضباطه!! حس می‌کنم هر چی در دوران مدرسه خودم مورد تمجید و تعریف کادر مدرسه بودم (البته وقتایی که به اجبار اونجا بودم وگرنه از بچگی نیروی گریز از دفتر مدرسه رو داشتم :/) الان به‌جاش مورد توهین و تحقیرم. فردا تصمیم دارم یا نرم کلا توی دفتر و برم اتاق مطالعه بشینم یا اگه رفتم سکوت کنم و بهشون محل نذارم! آره تو بمیری مریم‌ جون... باز فردا صدای هرهر خنده‌های هیستریکت از کوچه مدرسه هم شنیده میشه :|| قول شرف دادم به خودم فردا رو آدم باشم. یعنی انقدری داره بهم فشار میاد از دستشون که بچه‌های دوازدهم امروز بهم می‌گفتن از بس مظلومی و بهشون می‌خندی، اینا هم هار شدن. (خداییش من توی وبلاگ زبونم چهار پنج متر درازتر از بیرون وبلاگه). اون دو تا دبیر ریاضی مدرسه آقا هستن. یکیشون که کلا سکوت مطلقه و اون یکی هم هیچ وقت نمیاد توی دفتر. زنگ تفریح‌ها میره میشینه توی ماشینش! احتمالا طی یه پروسه‌ای سمی بودن فضای اونجا به این دو نفر هم ثابت شده. حالا نمیدونم چرا سیگنالاش بیشتر روی ریاضیا اثرگذاره!!بگذریم.., ...ادامه مطلب

  • مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب/ به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید

  • شب یلدا هم گذشت. دلم پیش شب یلدای چهار سال پیشه که صداهامون رو ضبط کردیم و گذاشتم وبلاگ. امشب خیلی معمولی گذشت. واقعا یاد گذشته بخیر. ارتباط با آدم‌های اطراف برام سخت شده. نقطه اشتراکی ندارم و عملا امشب رو تحمل کردم که بگذره. مثل عروسی دومی که رفتم. خوب بود اما برای من که احساس غربت می‌کنم نه. آخر شب یه لحظه روی صندلی گوشه سالنی که صرفا برای رقص کرایه شده بود نشسته بودم و زل زده بودم به حاضرین که تقریبا همه مشغول حرکات موزون بودن. و فکر می‌کردم چرا اینجام؟ نه اینکه رقص و شادی بد باشه. اما اینکه یهو از اون هیاهو حس کنی غریبی حس چندان جالبی نیست. تنها نقطه عطفش پخش شدن آهنگ‌های ابی یا خواننده‌های قدیمی بود که هر چی باشه شنیدن صداشون از بلندگوهای سالن به مراتب جذاب‌تر از هندزفریه.+ عنوان رو پای برگه امتحان دانش‌آموزام نوشتم. جملات انگیزشی و موفق باشید و اینا روی خودم که جواب نمیده. این مدل کنایه زدن زیباتره D:برچسب‌ها: از رنجی که می‌بریم بخوانید, ...ادامه مطلب

  • آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

  • امروز یکم آبانه. زمان داره به سرعت برق و باد می‌گذره. یه فایل مزخرفی باید امروز تحویل می‌دادم که الان تحویلش دادم. حوزه آرایشی بهداشتی که متاسفانه هیچ وقت علاقه‌م نبوده. البته فعلا در حد یه فهرست بود و دو سه روزی بود استادم ازم خواسته بود. یعنی میخوام بگم کار خفنی نبود. پروژه دومم رو باید تا پایان هفته تحویل بدم (همون که بارها اینجا ازش نوشتم) هزار بار تا الان درخواست وقت اضافه کردم و واقعا نمی‌دونم چرا تنبلی می‌کنم و نمیرم سمتش. حس می‌کنم از پسش برنمیام :| (پیر شدم قدرت ریسک‌پذیریم کم شده) وگرنه من همون مریمم که در مورد هر کاری می‌گفتم وقتی بقیه تونستن یعنی با قدرت بشری ممکنه و منم حتما می‌تونم. الان ولی چرا اینطوری‌ام؟! نباید بذارم این حس نتونستن غالب بشه. لااقل الان که هزار و یک بدبختی شخصی، تحصیلی، خانوادگی، استاد راهنمایی (کتگوری جدیده :)) دارم وقت کم آوردن نیست. خلاصه با یه تفال به حضرت حافظ می‌خوام برم سر وقت پروژه جدید. معمولا یه شعر می‌خونم که مغزم رفرش بشه. الانم احتیاج دارم مزخرفات مربوط به تونر و رنگ مو و اینا از ذهنم بره بیرون تا جا برای مزخرفات بعدی باز بشه :))) پروژه جدید احتیاج به یه مهارت نویسندگی خوب داره. البته در حوزه مهندسی پزشکی. که همین الان حضرت حافظ دلم رو قرص کرد به اینکه "زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است" کلک معنای قلم میده. و خب این رو به فال نیک می‌گیریم. مرسی حافظ :). تصمیم دارم به نام ایزد یه چالش بیست و یک روزه برای خودم بذارم. یه عادتی رو نهادینه کنم. فعلا عادت به نوشتن هر روزه برای این پروژه و کارای بعدیم در دستور کارمه. یعنی باید عادت کنم ماتحتم رو بذارم زمین و چند ساعت یه گوشه بشینم و کار کنم. تنبلی اجازه بده میام این 21 روز از ماجرا, ...ادامه مطلب

  • همانا انسان را در رنج آفریدیم با قارچ و پنیر اضافه

  • در حالی که برای بار دوم در هفته گذشته، گوش سمت چپم را دکتر بردم، متخصص گوش و حلق و بینی معتقد بود که مشکل از گوشم نیست و احتمالا زیر سر یکی از دندان‌های عقل است که زیرزیرکی دارد به فنایم می‌دهد و زودتر بروم عکس بگیرم و اگر لازم هست دندان را بکشم. و اما دندان‌های بی‌عقل ناخلفم در بدترین جای ممکن زده‌اند بیرون. کج و معوج، نصفه و نیمه. تو گویی عقل نصف و نیمه‌ی خودم :))) از طرفی نمی‌دانم حساسیت فصلی‌ست، سرماخوردگی‌ست، با اجازه بزرگترها برای بار سوم کروناست یا چه که حلق و گلویم هم می‌سوزد. با این تفاسیر بعد از چهار ساعت معطلی از مطب دکتر آمدم یک چایی بریزم و گلویی تازه کنم که از روی سرامیک آشپزخانه سُر خوردم، حضار از خنده پاره شدند، انگشت شست مبارکم رفت زیر پایم و تق صدا داد و من از درد جیغ می‌کشیدم و در نهایت به نظر بقیه شبیه شتر با دو پا وسط هال فرود آمدم. البته که شانس همراهی کرد و استخوانش نشکست. شستم ورم کرد و گوشه‌ی ناخنم سیاه شد و حالا کلکسیونی از درد و مرض نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم، دریچه هم بیلاخ نشانم می‌دهد که بگذریم.برچسب‌ها: از رنجی که می‌بریم بخوانید, ...ادامه مطلب

  • در آزمایشگاه چه می‌گذرد

  • تقریبا یه تایم طولانی هست که اکثر روزها ما توی آزمایشگاه دو سه نفر بیشتر نیستیم و پایه ثابت‌ها من و علیرضا و یه پسره باشخصیت فوق دکترا که اساسا با ماها ارتباطی نداره، میاد کارش رو انجام میده و میره. حالا ما اونور تولد می‌گیریم، روزی بیست بار چای و چیپس و پفک می‌خوریم، توی سر و کله هم می‌زنیم، غیبت می‌کنیم و بدین صورت خلاصه. اما این آقا تایم حضورش مختصر و مفیده. حالا از عوارض گشتن با علیرضا براتون بگم که ادبیات من به شکل چال میدونی تغییر محسوسی داده متاسفانه :))) یعنی این پسر یهو وسط کار با اسپکتوفوتومتری داد میزنه مریم بیا یه پیک خوار مادر گرفتم D: حالا با این مقدمات من داشتم پلیمری که سنتز کرده بودیم رو حل می‌کردم و حل نمی‌شد. فکر کردم علیرضا پشت سرمه همونطوری ادامه دادم «ببین این پلیمر سگ سرطانی شده که لامصب حل شدنی نیست!! چه غلطی بکنم؟» دیدم هیچی نگفت برگشتم دیدم اون پسره فوق دکترا پشتمه. با یه لبخند ریزی گفت: "خانم مهندس عذرخواهی می‌کنم امکانش هست ازتون خواهش کنم هر موقع فرصت کردین بیاین توی روشن کردن این دستگاه به من کمک کنید؟" من: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد... قرمز شده و خیلی سوسکی خزیدم کنار دستگاه روشنش کردم و متواری شدم، تا عصر میدیدمش راهمو کج می‌کردم چشم تو چشمش نشم فقط :)))برچسب‌ها: دانشجویی در پایتخت بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها