پس از باران

متن مرتبط با «باز این چه نوحه وچه عزا وچه ماتم است» در سایت پس از باران نوشته شده است

زیباست واقعا

  • برای اولین بار در زندگیم توی پارتی‌ام... یه پارتی واقعی :))) با سیس خانم دکتری و کت شلوار و روسری ابریشمی با امین نشستیم بین کلی آدم که توی هم می‌لولن و می‌رقصن، چای نیمه‌شب مون رو می‌نوشیم :)) واقعا که حضورم چنین جایی مضحکه. قیافه دیجی و فیلم‌بردار به من که میرسن دیدنیه :/شاید یه ویدئو اضافه کردم ببینید اوضاع چه ریختیه و چقدر به گروه خونیم نمیخوره :)+ آپدیت ساعت دو نیمه شب: چند تا چالش اجرا کردیم و بدی هم نبود. فینگر فودها هم خوشمزه‌ان و خلاصه وارد فاز جدیدی شدیم که گوش شیطوون کر داره خوش میگذره :))) بخوانید, ...ادامه مطلب

  • رفتنت رفتن جان است...

  • صبح که داشتم خودم رو می‌کشوندم مدرسه! می‌گفتم دووم بیار... بعد از ظهر پفک داریم و فرندز... حالا شنیدن خبر رفتن چندلر... اعماق قلبم درد گرفت از این خبر... گرچه می‌تونستم حدس بزنم زودتر از بقیه از دست میره اما بازم زود و ناگهانی بود. بچه‌های کلاس دارن امتحان میدن و من نمی‌دونم می‌تونم تا آخر کلاس حرفی نزنم یا لب و لوچه آویزونم لو میده چقدر غمگینم... .برچسب‌ها: درد داشت بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از این رهاترم کنی...

  • امروز رو خونه تنها بودم. معمولا وقتی امین فول تایم سرکاره میرم خونه پدری. ولی امروز بعد از ظهر یه جلسه با استاد کاناداییم داشتم، موندم اینجا که آرومتره و بعد قرار شد یه فایلی برام بفرسته که بخونمش و ادیت کنم اما تا الان هر چی منتظر موندم نفرستاد. از طرفی حس و حال کشوندن لپ تاپ رو تا خونه نداشتم. و قرار شد شب رو همین جا بمونم. توی این فاصله چند قسمت فرندز دیدم و دست بر قضا قسمت‌هایی بود که چندلر خیلی طفلکی بود. سعی می‌کردم به مرگش فکر نکنم اما خب واقعیت اینه که حس می‌کنم یکی از دوستام رو از دست دادم چون فرندز برای من بهترین سریال تمام دوران‌هاست و چندلر بهترین کارکتر!جلسه امروز خوب بود، استادام ارتباط خوبی باهام دارند، با وجود حدود پنجاه بار مریم جون خطاب شدنم توی جلسه بازم معذبم. و نمی‌دونم چرا نمی‌تونم هیچ وقت با یه استاد یا معلم رفیق بشم. در حالی که خودم در مقام تدریس اینطوری نیستم و توی مدرسه هم باز منم که معذبم :))) با وجود تیپ‌های گاهی عجیب غریب پارسالم امسال سعی می‌کنم رسمی‌تر لباس بپوشم و با تنوع کمتر. مانتو بادمجونی و شلوار و مقنعه مشکی. چند روز پیش کفشای مشکیم اذیتم می‌کرد و برای چند ساعت ایستادن پای تخته راحت نبود. کتونی کرم پوشیدم و طبیعتا با شلوار مشکی دیگه اوکی نبود. این شد که شلوار کتون کرم هم پوشیدم و همین کافی بود که تا وارد مدرسه شدم بچه‌ها شیطنت کنن. توی حیاط یکی داااااد زد. خوشگله شماره بدم؟ من :/ خیلی معذب‌طور اومدم توی دفتر. متاسفانه دبیرهای پنجشنبه‌ها هم همه آقا هستن! گوش تا گوش دفتر مرد نشسته بود. با خجالت سلام کردم و بدتر اینکه بعضیاشون سالها پیش دبیر خودمم بودند. یهو یکیشون گفت به‌به رییس جدول ضرب کاشون تشریف آوردن و همه زدن زیر خنده. بعد یکی از دبیره, ...ادامه مطلب

  • چه بدکرداری ای چرخ

  • قبل از خواب، یه لحظه توییتر رو نگاه کردم و چشمم روی قتل فجیع داریوش مهرجویی خشک شد! تند تند اخبارو بررسی کردم و صحت داشت. تا خود همین الان کابوس می‌دیدم، فکر دخترش که وقتی اومده خونه با چه صحنه‌ای رو برو شده از سرم بیرون نمیره... این پیرمرد چیکار کرده بود مگه؟ :(برچسب‌ها: درد داشت بخوانید, ...ادامه مطلب

  • به این صورت

  • اهل کاشانم ...اما شهر من کاشان نیستشهر من گم شده استمن با تاب، من با تبخانه‌ای در طرف دیگر شب ساخته‌ام HOME| EMAIL| PROFILE DESIGNER MARYam آمار بخوانید, ...ادامه مطلب

  • کجای این همه راهی...

  • غروب جمعه‌اس. توی خونه تنهام... امین سرکاره. بعد از چند روز مریضی و گلودرد و سردرد و ... امروز کمی بهتر بودیم...و اون رفت سراغ کارش... خونه دقیقاااا فاز خوابگاهی رو داشت که بچه‌ها خونه‌ان و تو آخر هفته تنها موندی. خونه والدین اینطرفی و اونطرفی هم نرفتم. گرچه از صبح کلی تلفن جواب دادم که اوکی‌ام و غذا دارم. اما دیدم با ویروس زیبام بشینم توی خونه سنگین‌ترم. دخترخاله‌امم نی‌نی‌دار شده و قرار بود برن دیدن نوزاد که باز اونم به صلاح نبود من برم. خلاصه تا اینجا اوکی بود و مدل خوابگاه فیلم دیدم، همونطوری لش‌طور و بدون سفره غذا خوردم. اومدم نشستم پای لپ تاپ و آهنگای تکراریم رو پلی کردم. گفتم تا اذان کار کنم بعد برم یه کم پارک نزدیک خونه راه برم... دنبال یه مقاله‌ای می‌گشتم که یادمه به اسم 2015 سیوش کرده بودم. اما سرچ زدم یادم رفت .pdf رو هم بزنم و به جاش سر از فولدر عکس‌های تهران درآوردم. همون لحظه هم آهنگها رسیده بود به آسمان ابری همایون... عکس‌های بچه‌های خوابگاه... همکلاسیا... دیروز هم که صفورا زنگ زده بود و کلی هواییم کرده بود و غروب جمعه... نه پای رفتن از اینجا... نه طاقتی که بمانم... پناه آوردم به اینجا تا خفه نشدم. اعتراف می‌کنم مدتهاست شهامت دیدن این عکسها رو ندارم. و الان هم کامل ندیدمشون... چقدر دلم براشون تنگ شده. هر کدوم یه گوشه دنیا... اونایی هم که هنوز ایرانن که توی شهرهای متفاوتن و چه بسا هر لحظه بشنوی که فلانی هم مهاجرت کرد... چه کردین با ماها واقعا؟ :( حالا اینا به کنار؛ خدا لعنتت کنه همایون این چی بود تو خوندی آخه... ما خودمون همینطوری به گاج می‌ریم تو دیگه کاتالیزور نزن لطفا :))+ باز خدا رو شکر، کنکوری نیستم که این وسط اسیر نتایج و قر و قمیش سازمان سنجش باشم :/ تُف , ...ادامه مطلب

  • باورِ من اینه؛ که همیشه، توو زندگیمی

  • از محدوده کاشان خارج می‌شویم. حد ترخص را نگذرانده‌ایم که برمی‌گردم و یک بار دیگر همه شهر را از نمای دورتر از نظر می‌گذارنم. پرچم‌های سیاه براق از فاصله‌ای دور با وزش باد تکان می‌خورند و انعکاس نور جلوه‌ی جالبی به آنها می‌بخشد. شبیه برگهای درخت سپیدار در تلاقی نور و نسیم. دو ماه محرم و صفر، از کاشان که بیرون بروی، این صحنه، آخرین سکانس است. یعنی هنوز شهر عزادار است.نگاهم را برمی‌گردانم و ناخودآگاه دلم می‌گیرد. شهر ما شهر روضه‌هاست. در این دو ماه هر وقت اراده کنی می‌توانی خیمه‌ای، تکیه‌ای، پناهی پیدا کنی و تمام دل‌تنگی‌هایت را بباری. در این دو ماه سبکبارتری. کوچه به کوچه‌ی شهر را که نگاه کنی، خانه‌ای را سیاه‌پوش کرده‌اند. کوچک و بزرگ در تکاپو و برپایی مجلس و پذیرایی‌اند. خانمی کنار یک سماور بزرگ نشسته و استکان‌های کمرباریک را با چای خوشرنگ و خوش عطر روضه پر می‌کند و به دستت می‌دهد. پشت سرش کودکی که سربند سبز یا زهرا دارد، دوان دوان یک کاسه بزرگ از قند را تعارفت می‌کند و مصمم است که قند را برداری، برای اینکه مسئولیتش را درست به انجام رسانده باشد. بعد کاسه را کناری می‌گذارد و برمی‌گردد به سمتی که با چند کودک دیگر یک هیئت کوچک درست کرده‌اند و طبل عزا می‌زنند. ناخودآگاه گریه‌ام می‌گیرد. اشعار محتشم در ذهنم مرور می‌شود که مصیبت مجسم است. به‌راستی این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟چطور این محبت به دل یک کودک پنج ساله رخنه می‌کند. در حیرتم که آن‌طرف پرده، پیرمردی بدون میکروفون و با صدایی گرم و خش‌دار زیارت عاشورا می‌خواند. به اللهم عنهم جمعیا که می‌رسد ماجرای تیر و گلوی کودک شش ماهه را می‌گوید، ماجرای علمدار و عمود آهنین، ماجرای علی شبه پیغمبری که بدن مطهرش چون تسبیح پاره پاره می‌, ...ادامه مطلب

  • خوابیدن یا نخوابیدن! مساله این است

  • دیشب را منزل پدری بودم و دیروز هم. امین سرکار بود تا همین چند لحظه پیش. دیروز بعد کلاسم رفتم آنجا و حالا صبح سه‌شنبه را تا این لحظه کسالت‌بار شروع کرده‌ام. قرار بود کتابخانه‌ای که از دیجی کالا سفارش داده بودم برسد و سر و سامانی به کتاب‌ها بدهم که یک اسمس چرت و پرتی فرستاده‌اند و پوزش خواسته‌اند که پنجشنبه می‌آید و بخشی از سفارش حذف شده. این در حالی است که بسته در مرکز توزیع کاشان دریافت شده. و حوصله پیگیری هم ندارم. نکبت‌ها ذوق امروزم را کور کردند.از طرفی دیشب حوالی یک، یک و نیم خوابیدیم و صبح را با مارش نظامی و مراسم زیبای ارسال آنالیزور به سرکار شروع کردیم. یعنی از پنج و شش صبح انواع و اقسام زنگ و ساعت و این‌ها نواخته شد و بعد جیغ‌های ممتد و بنفش مامان تا حضرت آقا ساعت هفت چشم‌هایش را بمالد و بگوید چه خبره؟ میرم حالا :/ و بامبی همایونی‌اش را به سمت ما بچرخاند و پتو را بالاتر بکشد. خلاصه به زور هفت و ربع از خانه بیرونش کردند ولی خواب را زهرمارمان کرد. بعد هم امین زنگ زد و من وسایلم را جمع کردم و برگشتم خانه. و امین دوباره رفت. این بشر برعکس آنالیزور است. همیشه خدا انگار فلفل توی ماتحتش کرده‌اند. بند نمی‌شود و مثل میگ میگ بیشتر از اینکه خودش را ببینی خط دویدنش معلوم است.دوتا تکه ماهی منجمد و سبزی کوکو را از فریزر انداختم بیرون برای ناهار. (کاش وردی چیزی بلد بودم تا خودش تبدیل به سبزی پلو با ماهی‌ میشد) لباس نخی نرمم را پوشیدم، کولر را زدم و پریدم روی تخت تا به سبک خودم (خواهر آنالیزور طوری) انرژی‌ کسب کنم و از کسالت اول صبح فرار کنم. البته که راهش احتمالا خوردن یک قهوه‌ای نسکافه‌ای چیزی و بعد مزه‌دار کردن ماهی و برگشتن به کار و بار و زندگی است. اما خب هیچ کاری نکردن همیشه گزی, ...ادامه مطلب

  • نوبهار است...

  • خیلی اتفاقی الان صفحه وبلاگ خودم توی گوشی باز شد و دیدم پست ماقبل آخرم رو واقعا روی دور فور ایکس نوشتمش. جمله‌های تند تند و نصفه نیمه. و خب چون اون موقع توی ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بودم و الان ریلکس یه گوشه خونه بعد از افطار لش کردم. و خب یادم افتاد عید رو بهتون تبریک نگفتم. مریم جون بذار سیزده بدر بشه. زوده هنوز :( ولی طبق قانون هر ساله خودم دقیقا لحظه سال تحویل موقع حول حالنا الی احسن الحال یادتون بودم و از خدا خواستم امسال براتون پر از سلامتی، سلامتی، سلامتی، شادی و آرامش باشه و به امید اینکه یه روز در ایرانی که حال همه‌مون بهتره جشن بگیریم.از خودم بگم بلاخره من و امین تصمیم گرفتیم تشکیل زندگی مشترک بدیم :) بعد از چار سال عقد! که به قول علیرضا رکوردیه در نوع خودشه! و به امید خدا اگه برنامه‌ریزی‌مون خوب پیش بره احتمالا بعد ماه رمضون رهسپار زندگی جدید هستیم. دلم می‌خواست قبل از رفتنم دفاع کنم، کار داشته باشم و خیلی آرزوهای دیگه که نشد... امسال برای ما خیلی خیلی سال سختی گذشت. واقعا جفتمون پیر شدیم در معنای واقعی کلمه! بیماری پدر و مادر جز سختی‌های زندگیه که واقعا هنوزم برای مقابله باهاش نمی‌دونم باید چیکار کرد. عمل دوم مامان امین افتاد برای اردیبهشت و امیدوارم به خیر بگذره. طفلی از مرداد اذیت شد و عملا ما هم درگیر و متاثر از این موضوع بودیم، از خیلی از کارها عقب افتادیم گرچه به انتخاب خودمون و عمیقا معتقدم شاید تنها جایی از زندگیم که مفید بودم و کاری کردم که رضایت قلبی برام داشته همین بوده. کاش مامان باباها همیشه سالم و سرحال باشن... خدا همه عزیزانمون رو در پناه خودش حفظ کنه و اونایی که رفتن روحشون آروم و شاد باشه.دیگه از خودم بگم روز اول فروردین رفتم موهامو هایلایت؟ مش؟ , ...ادامه مطلب

  • عاقبت چه خواهد شد؟

  • زنزندگی معلم ریاضی‌ها، مانند شغل‌های کارگران فصلی است. یا انگار کن کولرسازها! دم امتحان که می‌شود یک عده تازه یادشان می‌افتد که ریاضی بلد نیستند و دنبال معلم خصوصی و گاهی لو رفتن چند سوال امتحانی هستند. در این بین دخترک تیزهوشانی مدام پیگیر بود که آنالیزور برود و ریاضی کار کنند. بهش گفته بود نمی‌رسم و خواهرم را می‌فرستم. گفتم نه. مخصوصا که دخترک هم از آن درسخوان‌ها با تراز بالا بود. گفتم حالا صد مدل کتاب تست زده و این جلسات بیشتر حکم مچ‌گیری معلم‌ها را دارد. حوصله تیزهوشانی‌ها را ندارم. گفت خب یکی مثل خودت! گفتم من کی اینطوری بودم؟!! در همین حین دخترک پیام داد آقای نون نمیشه خودتون بیاید؟ خانم‌ها معمولا ریاضی درس دادنشون خوب نیست! به آنالیزور گفتم می‌روم. چهار ساعتی سر و کله زدیم. گارد اولش را حس می‌کردم. کم‌کم رسیدیم به اینکه میشه از سوالاتتون عکس بگیرم؟ گفتم اوکی. و آخر کلاس گفت میشه کل جزوه‌تون رو داشته باشم، آخه دبیر ما آقای الف این نکات رو نگفته! به شکل بی‌تفاوت و زیرپوستی شانه بالا انداختم که طبیعی است مردها معمولا به جزییات توجه کم‌تری دارند.زندگیزندگی محکم و کوبنده جریان دارد. با همه خوب و بدش. با همه سختی‌ها و نگرانی‌ها و خوشی‌هایش. با همه گرانی‌ها و بالا و پایین اقتصادی که این روزها حقیقتا کمرشکن شده. چه روزهایی که در مطب این دکتر آن دکتر با بیماری و بیماران، غرق در امید و ناامیدی‌هاشان می‌گذرد. چه روزهایی که با بچه‌های دبیرستان، با تست ریاضی و کنکور، غرق در امید و ناامیدی‌هاشان می‌گذرد. و چه روزهایی که تنها کنار بخاری، با شیر نسکافه گرم، لپ‌تاپ و گاهی یک قسمت سریال و فیلم، در خلوت خودم با امید و ناامیدی‌های خودم می‌گذرد. زندگی این روزها پارادوکسی‌تر از همیشه‌اش شده, ...ادامه مطلب

  • پادشاه فصل‌ها یا چه شد که پیامبر شدم!

  • پاییز فصل عاشق‌هاست. همه‌چیزش... از خاکستری آسمان‌ و ابرهایش تا خش‌خش برگ‌های زردش. از خرمالوی لپ گل انداخته‌اش تا باران‌های نرم و نوک طولانی‌اش. چند روزی است که متن عاشقانه پاییزی زیاد می‌بینم و دلم تنگ می‌شود برای خود بیست ساله‌ام که آن روزها عاشقانه می‌نوشتم. تحت تاثیر نوشته‌های مسعود. مسعود کرمی وبلاگ بارونی. مسعود را از کجا می‌شناختم؟ از ۱۷- ۱۸ سالگی پایم به وبلاگ باز شده بود اما چیزی بلد نبودم. می‌نشستم به کپی کردن شعرهایی که دوست داشتم. و گاه روزانه‌نویسی‌های چرت و پرت. که البته اگر بهشان برگردم خودم را بین آن روزها پیدا می‌کنم. اما داستان مسعود برمی‌گردد به نیلوفری که سالها پیش توی المپیاد باهاش آشنا شدم. حتی چهره و فامیلی‌اش در خاطرم نیست. می‌دانم دخترکی با قد بلند و پوست و موی روشن بود. آن‌روزها آرزو داشت روزی متخصص پوست شود. نمی‌دانم به رویاش رسید یا نه. هر چند برای او آرزوی دوری نبود. من و نیلوفر یک هفته در آن روزهای بعید در تهران هم‌اتاقی بودیم. برای امتحانی که هیچ ربطی به ادبیات نداشت و اما نقطه پیوند و اشتراک ما ادبیات بود. یادم نیست چطور سر حرفم با نیلوفر به شعر رسید. چطور آن فایل رسید دستم. من لپ تاپ نداشتم و نیلوفر که عشق مرا به شعر و متن‌های احساسی دید یک فایل ورد ۲۰۰، ۳۰۰ صفحه‌ای به من داد که اکثرا نوشته‌های مسعود بود. یک نفر آنها را از وبلاگش کپی کرده بود. ماه‌ها من در آن نوشته‌ها غرق بودم. کامپیوتر خانه را روشن می‌کردم و از اعجاز کلمات و تلمیح‌ها و احساسات پشت آن نوشته‌ها لذت می‌بردم. از تاریخ‌های پای نوشته‌ها حدس زده بودم که از وبلاگی کپی شده‌اند و اینطوری به منبع اصلی‌ یعنی نویسنده رسیده بودم. اما منبع اصلی دیگر نمی‌نوشت. به ندرت... شاید سالی یک بار آن, ...ادامه مطلب

  • آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

  • امروز یکم آبانه. زمان داره به سرعت برق و باد می‌گذره. یه فایل مزخرفی باید امروز تحویل می‌دادم که الان تحویلش دادم. حوزه آرایشی بهداشتی که متاسفانه هیچ وقت علاقه‌م نبوده. البته فعلا در حد یه فهرست بود و دو سه روزی بود استادم ازم خواسته بود. یعنی میخوام بگم کار خفنی نبود. پروژه دومم رو باید تا پایان هفته تحویل بدم (همون که بارها اینجا ازش نوشتم) هزار بار تا الان درخواست وقت اضافه کردم و واقعا نمی‌دونم چرا تنبلی می‌کنم و نمیرم سمتش. حس می‌کنم از پسش برنمیام :| (پیر شدم قدرت ریسک‌پذیریم کم شده) وگرنه من همون مریمم که در مورد هر کاری می‌گفتم وقتی بقیه تونستن یعنی با قدرت بشری ممکنه و منم حتما می‌تونم. الان ولی چرا اینطوری‌ام؟! نباید بذارم این حس نتونستن غالب بشه. لااقل الان که هزار و یک بدبختی شخصی، تحصیلی، خانوادگی، استاد راهنمایی (کتگوری جدیده :)) دارم وقت کم آوردن نیست. خلاصه با یه تفال به حضرت حافظ می‌خوام برم سر وقت پروژه جدید. معمولا یه شعر می‌خونم که مغزم رفرش بشه. الانم احتیاج دارم مزخرفات مربوط به تونر و رنگ مو و اینا از ذهنم بره بیرون تا جا برای مزخرفات بعدی باز بشه :))) پروژه جدید احتیاج به یه مهارت نویسندگی خوب داره. البته در حوزه مهندسی پزشکی. که همین الان حضرت حافظ دلم رو قرص کرد به اینکه "زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است" کلک معنای قلم میده. و خب این رو به فال نیک می‌گیریم. مرسی حافظ :). تصمیم دارم به نام ایزد یه چالش بیست و یک روزه برای خودم بذارم. یه عادتی رو نهادینه کنم. فعلا عادت به نوشتن هر روزه برای این پروژه و کارای بعدیم در دستور کارمه. یعنی باید عادت کنم ماتحتم رو بذارم زمین و چند ساعت یه گوشه بشینم و کار کنم. تنبلی اجازه بده میام این 21 روز از ماجرا, ...ادامه مطلب

  • در آزمایشگاه چه می‌گذرد

  • تقریبا یه تایم طولانی هست که اکثر روزها ما توی آزمایشگاه دو سه نفر بیشتر نیستیم و پایه ثابت‌ها من و علیرضا و یه پسره باشخصیت فوق دکترا که اساسا با ماها ارتباطی نداره، میاد کارش رو انجام میده و میره. حالا ما اونور تولد می‌گیریم، روزی بیست بار چای و چیپس و پفک می‌خوریم، توی سر و کله هم می‌زنیم، غیبت می‌کنیم و بدین صورت خلاصه. اما این آقا تایم حضورش مختصر و مفیده. حالا از عوارض گشتن با علیرضا براتون بگم که ادبیات من به شکل چال میدونی تغییر محسوسی داده متاسفانه :))) یعنی این پسر یهو وسط کار با اسپکتوفوتومتری داد میزنه مریم بیا یه پیک خوار مادر گرفتم D: حالا با این مقدمات من داشتم پلیمری که سنتز کرده بودیم رو حل می‌کردم و حل نمی‌شد. فکر کردم علیرضا پشت سرمه همونطوری ادامه دادم «ببین این پلیمر سگ سرطانی شده که لامصب حل شدنی نیست!! چه غلطی بکنم؟» دیدم هیچی نگفت برگشتم دیدم اون پسره فوق دکترا پشتمه. با یه لبخند ریزی گفت: "خانم مهندس عذرخواهی می‌کنم امکانش هست ازتون خواهش کنم هر موقع فرصت کردین بیاین توی روشن کردن این دستگاه به من کمک کنید؟" من: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد... قرمز شده و خیلی سوسکی خزیدم کنار دستگاه روشنش کردم و متواری شدم، تا عصر میدیدمش راهمو کج می‌کردم چشم تو چشمش نشم فقط :)))برچسب‌ها: دانشجویی در پایتخت بخوانید, ...ادامه مطلب

  • و باز هم

  • جا داره برای بار چندم یادی کنم از این جمله «بر زندگی نشسته‌ام مثل سوارکار ناشی بر اسب، این را که همین حالا پایین نمی‌افتم فقط به نجابت اسب مدیونم» به قدری کار سرم ریخته و هر چی برنامه‌ریزی می‌کنم نمی‌رسم که واقعا دیگه ایده‌ای ندارم چطور زندگی رو مدیریت کنم. حس می‌کنم باید بهم یه مرخصی زایمان بدن برم پروژه‌هایی که زایمان کردم رو بزرگ کنم!خدایی دلم می‌خواد صبح به صبح کوله‌م رو بردارم، یه مانتو خنک تابستونی بپوشم با صندل و کاظم بریم یه کتابخونه دنج و ساکت و خودم باشم و خودم. گوشی نبرم و تا مدت‌ها اطرافم کسی رو به اسم آقای دکتر، خانم مهندس و کوفت و زهر مار صدا نکنم. بعد بیام خونه ناهار بخورم یا حتی یه لقمه ببرم همونجا ناهار بخورم. یه ربع سرمو بذارم روی میز و بخوابم. تا عصر کارامو انجام بدم. عصر بیام با امین بریم بستنی قیفی بخوریم. پیاده روی کنیم. فیلم ببینیم و شام برگر بخوریم. اما افسوس که همچنان خوابگاهم. فردا مثل اسب باید روی مقاله کار کنم، چون جمعه با استادم در کندع قرار دارم و پیشرفتی نداشتم. کارای اون یکی استادم مونده، نوشتن چپتر هم، تهیه گزارش پایان فرصت هم، به دست آوردن ترکیب بهینه برای سنتز روز شنبه هم. امین هم که از من بدتره. خدایا میشه یه ذره توانمندی ما رو کش بدی. این مقدار واقعا کفایت نمی‌کنه. برچسب‌ها: دانشجویی در پایتخت, از رنجی که می‌بریم بخوانید, ...ادامه مطلب

  • واقعا صبح میشه این شب؟

  • حدوداً یک ماه پیش با یه شادی زایدالوصف احمقانه از یه قرارداد کوچیک نوشتم. اون موقع که قبول کردم قرار بود یک هفته ازم وقت بگیره و این فرصت رو بهم بده که در یک دنیای تقریبا جدید شیرجه بزنم و شنا کنم. و , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها