برای اولین بار در زندگیم توی پارتیام... یه پارتی واقعی :))) با سیس خانم دکتری و کت شلوار و روسری ابریشمی با امین نشستیم بین کلی آدم که توی هم میلولن و میرقصن، چای نیمهشب مون رو مینوشیم :)) واقعا که حضورم چنین جایی مضحکه. قیافه دیجی و فیلمبردار به من که میرسن دیدنیه :/شاید یه ویدئو اضافه کردم ببینید اوضاع چه ریختیه و چقدر به گروه خونیم نمیخوره :)+ آپدیت ساعت دو نیمه شب: چند تا چالش اجرا کردیم و بدی هم نبود. فینگر فودها هم خوشمزهان و خلاصه وارد فاز جدیدی شدیم که گوش شیطوون کر داره خوش میگذره :))) بخوانید, ...ادامه مطلب
صبح که داشتم خودم رو میکشوندم مدرسه! میگفتم دووم بیار... بعد از ظهر پفک داریم و فرندز... حالا شنیدن خبر رفتن چندلر... اعماق قلبم درد گرفت از این خبر... گرچه میتونستم حدس بزنم زودتر از بقیه از دست میره اما بازم زود و ناگهانی بود. بچههای کلاس دارن امتحان میدن و من نمیدونم میتونم تا آخر کلاس حرفی نزنم یا لب و لوچه آویزونم لو میده چقدر غمگینم... .برچسبها: درد داشت بخوانید, ...ادامه مطلب
دیشب را منزل پدری بودم و دیروز هم. امین سرکار بود تا همین چند لحظه پیش. دیروز بعد کلاسم رفتم آنجا و حالا صبح سهشنبه را تا این لحظه کسالتبار شروع کردهام. قرار بود کتابخانهای که از دیجی کالا سفارش داده بودم برسد و سر و سامانی به کتابها بدهم که یک اسمس چرت و پرتی فرستادهاند و پوزش خواستهاند که پنجشنبه میآید و بخشی از سفارش حذف شده. این در حالی است که بسته در مرکز توزیع کاشان دریافت شده. و حوصله پیگیری هم ندارم. نکبتها ذوق امروزم را کور کردند.از طرفی دیشب حوالی یک، یک و نیم خوابیدیم و صبح را با مارش نظامی و مراسم زیبای ارسال آنالیزور به سرکار شروع کردیم. یعنی از پنج و شش صبح انواع و اقسام زنگ و ساعت و اینها نواخته شد و بعد جیغهای ممتد و بنفش مامان تا حضرت آقا ساعت هفت چشمهایش را بمالد و بگوید چه خبره؟ میرم حالا :/ و بامبی همایونیاش را به سمت ما بچرخاند و پتو را بالاتر بکشد. خلاصه به زور هفت و ربع از خانه بیرونش کردند ولی خواب را زهرمارمان کرد. بعد هم امین زنگ زد و من وسایلم را جمع کردم و برگشتم خانه. و امین دوباره رفت. این بشر برعکس آنالیزور است. همیشه خدا انگار فلفل توی ماتحتش کردهاند. بند نمیشود و مثل میگ میگ بیشتر از اینکه خودش را ببینی خط دویدنش معلوم است.دوتا تکه ماهی منجمد و سبزی کوکو را از فریزر انداختم بیرون برای ناهار. (کاش وردی چیزی بلد بودم تا خودش تبدیل به سبزی پلو با ماهی میشد) لباس نخی نرمم را پوشیدم، کولر را زدم و پریدم روی تخت تا به سبک خودم (خواهر آنالیزور طوری) انرژی کسب کنم و از کسالت اول صبح فرار کنم. البته که راهش احتمالا خوردن یک قهوهای نسکافهای چیزی و بعد مزهدار کردن ماهی و برگشتن به کار و بار و زندگی است. اما خب هیچ کاری نکردن همیشه گزی, ...ادامه مطلب
خیلی اتفاقی الان صفحه وبلاگ خودم توی گوشی باز شد و دیدم پست ماقبل آخرم رو واقعا روی دور فور ایکس نوشتمش. جملههای تند تند و نصفه نیمه. و خب چون اون موقع توی ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بودم و الان ریلکس یه گوشه خونه بعد از افطار لش کردم. و خب یادم افتاد عید رو بهتون تبریک نگفتم. مریم جون بذار سیزده بدر بشه. زوده هنوز :( ولی طبق قانون هر ساله خودم دقیقا لحظه سال تحویل موقع حول حالنا الی احسن الحال یادتون بودم و از خدا خواستم امسال براتون پر از سلامتی، سلامتی، سلامتی، شادی و آرامش باشه و به امید اینکه یه روز در ایرانی که حال همهمون بهتره جشن بگیریم.از خودم بگم بلاخره من و امین تصمیم گرفتیم تشکیل زندگی مشترک بدیم :) بعد از چار سال عقد! که به قول علیرضا رکوردیه در نوع خودشه! و به امید خدا اگه برنامهریزیمون خوب پیش بره احتمالا بعد ماه رمضون رهسپار زندگی جدید هستیم. دلم میخواست قبل از رفتنم دفاع کنم، کار داشته باشم و خیلی آرزوهای دیگه که نشد... امسال برای ما خیلی خیلی سال سختی گذشت. واقعا جفتمون پیر شدیم در معنای واقعی کلمه! بیماری پدر و مادر جز سختیهای زندگیه که واقعا هنوزم برای مقابله باهاش نمیدونم باید چیکار کرد. عمل دوم مامان امین افتاد برای اردیبهشت و امیدوارم به خیر بگذره. طفلی از مرداد اذیت شد و عملا ما هم درگیر و متاثر از این موضوع بودیم، از خیلی از کارها عقب افتادیم گرچه به انتخاب خودمون و عمیقا معتقدم شاید تنها جایی از زندگیم که مفید بودم و کاری کردم که رضایت قلبی برام داشته همین بوده. کاش مامان باباها همیشه سالم و سرحال باشن... خدا همه عزیزانمون رو در پناه خودش حفظ کنه و اونایی که رفتن روحشون آروم و شاد باشه.دیگه از خودم بگم روز اول فروردین رفتم موهامو هایلایت؟ مش؟ , ...ادامه مطلب
امروز یکم آبانه. زمان داره به سرعت برق و باد میگذره. یه فایل مزخرفی باید امروز تحویل میدادم که الان تحویلش دادم. حوزه آرایشی بهداشتی که متاسفانه هیچ وقت علاقهم نبوده. البته فعلا در حد یه فهرست بود و دو سه روزی بود استادم ازم خواسته بود. یعنی میخوام بگم کار خفنی نبود. پروژه دومم رو باید تا پایان هفته تحویل بدم (همون که بارها اینجا ازش نوشتم) هزار بار تا الان درخواست وقت اضافه کردم و واقعا نمیدونم چرا تنبلی میکنم و نمیرم سمتش. حس میکنم از پسش برنمیام :| (پیر شدم قدرت ریسکپذیریم کم شده) وگرنه من همون مریمم که در مورد هر کاری میگفتم وقتی بقیه تونستن یعنی با قدرت بشری ممکنه و منم حتما میتونم. الان ولی چرا اینطوریام؟! نباید بذارم این حس نتونستن غالب بشه. لااقل الان که هزار و یک بدبختی شخصی، تحصیلی، خانوادگی، استاد راهنمایی (کتگوری جدیده :)) دارم وقت کم آوردن نیست. خلاصه با یه تفال به حضرت حافظ میخوام برم سر وقت پروژه جدید. معمولا یه شعر میخونم که مغزم رفرش بشه. الانم احتیاج دارم مزخرفات مربوط به تونر و رنگ مو و اینا از ذهنم بره بیرون تا جا برای مزخرفات بعدی باز بشه :))) پروژه جدید احتیاج به یه مهارت نویسندگی خوب داره. البته در حوزه مهندسی پزشکی. که همین الان حضرت حافظ دلم رو قرص کرد به اینکه "زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است" کلک معنای قلم میده. و خب این رو به فال نیک میگیریم. مرسی حافظ :). تصمیم دارم به نام ایزد یه چالش بیست و یک روزه برای خودم بذارم. یه عادتی رو نهادینه کنم. فعلا عادت به نوشتن هر روزه برای این پروژه و کارای بعدیم در دستور کارمه. یعنی باید عادت کنم ماتحتم رو بذارم زمین و چند ساعت یه گوشه بشینم و کار کنم. تنبلی اجازه بده میام این 21 روز از ماجرا, ...ادامه مطلب
هر بار فکر میکنم به لحاظ درسی دیگه سختتر از این شرایط نمیتونه وجود داشته باشه، یه جوری میرم توی آمپاس که متوجه میشم خاک توو سر تفکرم :) خلاصه که این روزا... به طور متوسط روزی 4 ساعتم توی مترو و مسی, ...ادامه مطلب
از سن کراش زدنم گذشته دیگه، اجازه بدید مهدی قائدی رو جای پسر نداشتهام :| دوست داشته باشم. خیلی خوبه لعنتی :), ...ادامه مطلب
دلم بیپرده نوشتن توی این صفحه را میخواهد، اما مدتیست که نمیشود. دلم مثل قبل تق و تق تایپ کردن و صحبت از ریز و درشت اتفاقاتی که میافتد، میخواهد؛ اما نمیشود. منی که یلدای سال 92 که هنوز نه اینستا, ...ادامه مطلب
پشت لپتاپ خسته میشوم و میگویم چند دقیقه استراحت... وقت کم است، باید برگردم و زودتر مقالهها را نگاه کنم. برای دوشنبه صبح باید یک گزارش تر و تمیز تحویل استاد پژوهشگاه بدهم. راستی یادم رفت بگویم بلاخ, ...ادامه مطلب
باز اسفند شد و من یه جوری سرم شلوغ شده که انگار قراره دنیا تموم شه :| 98ام سال خداست. نکنید اینجوری خب :/, ...ادامه مطلب
ننوشتنهام داره طولانی میشه و این حرفهای تلنبار شده زندگی رو سختتر میکنه. اما فکر میکنم دیگه باید تغییر کنم. به قول آناگاوالدای من او را دوست داشتم "باید یکبار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشکها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.", ...ادامه مطلب
وحشتناکترین بعد قضیه این است که؛ آنان درهای کارخانهها، ادارهها و دانشکدهها را به روی زنان باز میکنند، ولی همچنان عقیده دارند : "برای یک زن محترم، ازدواج بهترین کسب و کار است!" جنس دوم - سیمون دوبووار, ...ادامه مطلب
خیلی خستم! به زور چشامو باز نگه داشتم. از 6 صبح بیدارم و فردا هم ارائه دارم. الان همزمان که اسلاید درست میکنم لوگو و گیف میسازیم برای تبلیغات! امروز بعد از جلسه صبح با 100 نفر بیشتر حرف زدم! اون آهنگ هیجانی چند پست قبل داره با ماکسیمم صدای ممکن پخش میشه که خوابم نبره :/ مطمئنم تو زندگی قبلی خودم راننده بیابونی چیزی بودم. گاهی فکر میکنم این همه دویدن برای چی؟!! تهش چی داره؟؟ ولی زندگی من همینه. با همه استرسهاش، شب بیداریهاش، دغدغههاش دوستش دارم. انتخاب خودمه و برای انتخابام خیلی خیلی ارزش قائلم هر چند اشتباه! حسرت نبرم به خواب آن مرداب کآرام درون دشت شب خفته ست دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر خوابش آشفته ست... + ببخشید که کامنتها بیجواب موند. فردا بعد از ارائه جواب میدم حتما. مرسی از محبتتون :)برچسبها: دانشجویی در پایتخت, ...ادامه مطلب
یه ترم سعی کردم آسه برم آسه بیام که گربه شاخم نزنه مثل اینکه از تمام سالهای تحصیلم بیشتر گاو پیشونی سفید بودم :))) خیلی شلوغه کلاسایی که دارم. میرم یه گوشه میشینم میام همه هم به شکل جامع و کامل اطلاعاتمو دارن! برچسبها: دانشجویی در پایتخت, دموکراسی تو روز روشن, ...ادامه مطلب
روی سنگ قبر آن بانو بنویسید علت فوت: آنقدر در موضوعاتی که هیچ تخصصی نداشت ارائه داد تا مرد! و البته حقش بود. اگه لجبازی نمیکردم و کوتاه میاومدم با اون پسره همزمان روی سرطان سینه کار کنیم الان بعد از این همه سرچ انقدر خنگ نبودم :/ فقط باید میرفتم بعد کلاس باهاش حرف میزدم و این کارو نکردم! چون معتقد بودم اون باید بیاد با من حرف بزنه :||||| حالا اینم هیچی. دو هفته پیش بدبخت اومد گفت خانم فلانی بیاید موضوع رو تقسیم کنیم عین گلادیاتورها روش شمشیر کشیدم و با اقتدار گفتم من موضوعم رو عوض کردم! شما هر چی میخواید میتونید بگید! که 7-8 ثانیه هنگ نگام کرد! واقعیتشو بخواید اینکه چرا این همه سعی کردم آدم بیشعوری باشم هنوز برای خودمم شفاف نیست. ولی مسلماً وقتی تا صبح بیدار موندم متوجه خواهم شد که سازش , ...ادامه مطلب