پس از باران

متن مرتبط با «وای از نیمه شبی که» در سایت پس از باران نوشته شده است

از این رهاترم کنی...

  • امروز رو خونه تنها بودم. معمولا وقتی امین فول تایم سرکاره میرم خونه پدری. ولی امروز بعد از ظهر یه جلسه با استاد کاناداییم داشتم، موندم اینجا که آرومتره و بعد قرار شد یه فایلی برام بفرسته که بخونمش و ادیت کنم اما تا الان هر چی منتظر موندم نفرستاد. از طرفی حس و حال کشوندن لپ تاپ رو تا خونه نداشتم. و قرار شد شب رو همین جا بمونم. توی این فاصله چند قسمت فرندز دیدم و دست بر قضا قسمت‌هایی بود که چندلر خیلی طفلکی بود. سعی می‌کردم به مرگش فکر نکنم اما خب واقعیت اینه که حس می‌کنم یکی از دوستام رو از دست دادم چون فرندز برای من بهترین سریال تمام دوران‌هاست و چندلر بهترین کارکتر!جلسه امروز خوب بود، استادام ارتباط خوبی باهام دارند، با وجود حدود پنجاه بار مریم جون خطاب شدنم توی جلسه بازم معذبم. و نمی‌دونم چرا نمی‌تونم هیچ وقت با یه استاد یا معلم رفیق بشم. در حالی که خودم در مقام تدریس اینطوری نیستم و توی مدرسه هم باز منم که معذبم :))) با وجود تیپ‌های گاهی عجیب غریب پارسالم امسال سعی می‌کنم رسمی‌تر لباس بپوشم و با تنوع کمتر. مانتو بادمجونی و شلوار و مقنعه مشکی. چند روز پیش کفشای مشکیم اذیتم می‌کرد و برای چند ساعت ایستادن پای تخته راحت نبود. کتونی کرم پوشیدم و طبیعتا با شلوار مشکی دیگه اوکی نبود. این شد که شلوار کتون کرم هم پوشیدم و همین کافی بود که تا وارد مدرسه شدم بچه‌ها شیطنت کنن. توی حیاط یکی داااااد زد. خوشگله شماره بدم؟ من :/ خیلی معذب‌طور اومدم توی دفتر. متاسفانه دبیرهای پنجشنبه‌ها هم همه آقا هستن! گوش تا گوش دفتر مرد نشسته بود. با خجالت سلام کردم و بدتر اینکه بعضیاشون سالها پیش دبیر خودمم بودند. یهو یکیشون گفت به‌به رییس جدول ضرب کاشون تشریف آوردن و همه زدن زیر خنده. بعد یکی از دبیره, ...ادامه مطلب

  • گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی /عیبم مکن! که آهوی مردم ندیده‌ام :)

  • خب امین رو فرستادم باشگاه و خونه داداشش. داداش امین پریشب عمل فتق کرد و رفتیم بیمارستان ملاقات. حالا دوباره گفتم برو خونه‌شون یه سر بزن. گفت تو نمیای؟ گفتم نه دیگه من مزاحمشون نشم! عملم کرده شاید بخواد دراز بکشه راحت باشه (البته که در باطن! بابا من آهوی مردم ندیده‌ام! باید بشینم توو خونه با خودم خلوت کنم گاهی) و این چنین؛ یه چای ویژه با هل، زعفرون و دارچین دم کردم و ریختم توی یه فنجون چینی گل صورتی و میریم با موسیقی بی‌کلام و خلوتی خونه سراغ کارهای عقب افتاده. دلمم کلی براتون تنگ شده. هر روز میخواستم بیام مفصل حرف بزنم منتها طبق معمول انقدر شلوغم که نمی‌فهمم کی شب میشه و امتحان تجدیدی‌ها این چند هفته اخیر کلی انرژیمو گرفت. حالا امروز امتحان رو دادن و خلاص...بلکه منم بتونم یه سر و سامونی به این اوضاع بدم. خدا رحم کرده روی نمای خونه نوشته "ساختمان سامان!" وگرنه مثلا اگر نابسامان بود دیگه می‌خواستم چطوری زندگی کنم :))))))))+ تازه نگفتمتون! مبل جا به جا کردم کمرمم گرفته این وسط :/ یعنی به حول و قوه الهی نمیتونم یک هفته سالم بزی‌ام!برچسب‌ها: ماجراهای ساختمان سامان بخوانید, ...ادامه مطلب

  • باورِ من اینه؛ که همیشه، توو زندگیمی

  • از محدوده کاشان خارج می‌شویم. حد ترخص را نگذرانده‌ایم که برمی‌گردم و یک بار دیگر همه شهر را از نمای دورتر از نظر می‌گذارنم. پرچم‌های سیاه براق از فاصله‌ای دور با وزش باد تکان می‌خورند و انعکاس نور جلوه‌ی جالبی به آنها می‌بخشد. شبیه برگهای درخت سپیدار در تلاقی نور و نسیم. دو ماه محرم و صفر، از کاشان که بیرون بروی، این صحنه، آخرین سکانس است. یعنی هنوز شهر عزادار است.نگاهم را برمی‌گردانم و ناخودآگاه دلم می‌گیرد. شهر ما شهر روضه‌هاست. در این دو ماه هر وقت اراده کنی می‌توانی خیمه‌ای، تکیه‌ای، پناهی پیدا کنی و تمام دل‌تنگی‌هایت را بباری. در این دو ماه سبکبارتری. کوچه به کوچه‌ی شهر را که نگاه کنی، خانه‌ای را سیاه‌پوش کرده‌اند. کوچک و بزرگ در تکاپو و برپایی مجلس و پذیرایی‌اند. خانمی کنار یک سماور بزرگ نشسته و استکان‌های کمرباریک را با چای خوشرنگ و خوش عطر روضه پر می‌کند و به دستت می‌دهد. پشت سرش کودکی که سربند سبز یا زهرا دارد، دوان دوان یک کاسه بزرگ از قند را تعارفت می‌کند و مصمم است که قند را برداری، برای اینکه مسئولیتش را درست به انجام رسانده باشد. بعد کاسه را کناری می‌گذارد و برمی‌گردد به سمتی که با چند کودک دیگر یک هیئت کوچک درست کرده‌اند و طبل عزا می‌زنند. ناخودآگاه گریه‌ام می‌گیرد. اشعار محتشم در ذهنم مرور می‌شود که مصیبت مجسم است. به‌راستی این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟چطور این محبت به دل یک کودک پنج ساله رخنه می‌کند. در حیرتم که آن‌طرف پرده، پیرمردی بدون میکروفون و با صدایی گرم و خش‌دار زیارت عاشورا می‌خواند. به اللهم عنهم جمعیا که می‌رسد ماجرای تیر و گلوی کودک شش ماهه را می‌گوید، ماجرای علمدار و عمود آهنین، ماجرای علی شبه پیغمبری که بدن مطهرش چون تسبیح پاره پاره می‌, ...ادامه مطلب

  • مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب/ به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید

  • شب یلدا هم گذشت. دلم پیش شب یلدای چهار سال پیشه که صداهامون رو ضبط کردیم و گذاشتم وبلاگ. امشب خیلی معمولی گذشت. واقعا یاد گذشته بخیر. ارتباط با آدم‌های اطراف برام سخت شده. نقطه اشتراکی ندارم و عملا امشب رو تحمل کردم که بگذره. مثل عروسی دومی که رفتم. خوب بود اما برای من که احساس غربت می‌کنم نه. آخر شب یه لحظه روی صندلی گوشه سالنی که صرفا برای رقص کرایه شده بود نشسته بودم و زل زده بودم به حاضرین که تقریبا همه مشغول حرکات موزون بودن. و فکر می‌کردم چرا اینجام؟ نه اینکه رقص و شادی بد باشه. اما اینکه یهو از اون هیاهو حس کنی غریبی حس چندان جالبی نیست. تنها نقطه عطفش پخش شدن آهنگ‌های ابی یا خواننده‌های قدیمی بود که هر چی باشه شنیدن صداشون از بلندگوهای سالن به مراتب جذاب‌تر از هندزفریه.+ عنوان رو پای برگه امتحان دانش‌آموزام نوشتم. جملات انگیزشی و موفق باشید و اینا روی خودم که جواب نمیده. این مدل کنایه زدن زیباتره D:برچسب‌ها: از رنجی که می‌بریم بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پادشاه فصل‌ها یا چه شد که پیامبر شدم!

  • پاییز فصل عاشق‌هاست. همه‌چیزش... از خاکستری آسمان‌ و ابرهایش تا خش‌خش برگ‌های زردش. از خرمالوی لپ گل انداخته‌اش تا باران‌های نرم و نوک طولانی‌اش. چند روزی است که متن عاشقانه پاییزی زیاد می‌بینم و دلم تنگ می‌شود برای خود بیست ساله‌ام که آن روزها عاشقانه می‌نوشتم. تحت تاثیر نوشته‌های مسعود. مسعود کرمی وبلاگ بارونی. مسعود را از کجا می‌شناختم؟ از ۱۷- ۱۸ سالگی پایم به وبلاگ باز شده بود اما چیزی بلد نبودم. می‌نشستم به کپی کردن شعرهایی که دوست داشتم. و گاه روزانه‌نویسی‌های چرت و پرت. که البته اگر بهشان برگردم خودم را بین آن روزها پیدا می‌کنم. اما داستان مسعود برمی‌گردد به نیلوفری که سالها پیش توی المپیاد باهاش آشنا شدم. حتی چهره و فامیلی‌اش در خاطرم نیست. می‌دانم دخترکی با قد بلند و پوست و موی روشن بود. آن‌روزها آرزو داشت روزی متخصص پوست شود. نمی‌دانم به رویاش رسید یا نه. هر چند برای او آرزوی دوری نبود. من و نیلوفر یک هفته در آن روزهای بعید در تهران هم‌اتاقی بودیم. برای امتحانی که هیچ ربطی به ادبیات نداشت و اما نقطه پیوند و اشتراک ما ادبیات بود. یادم نیست چطور سر حرفم با نیلوفر به شعر رسید. چطور آن فایل رسید دستم. من لپ تاپ نداشتم و نیلوفر که عشق مرا به شعر و متن‌های احساسی دید یک فایل ورد ۲۰۰، ۳۰۰ صفحه‌ای به من داد که اکثرا نوشته‌های مسعود بود. یک نفر آنها را از وبلاگش کپی کرده بود. ماه‌ها من در آن نوشته‌ها غرق بودم. کامپیوتر خانه را روشن می‌کردم و از اعجاز کلمات و تلمیح‌ها و احساسات پشت آن نوشته‌ها لذت می‌بردم. از تاریخ‌های پای نوشته‌ها حدس زده بودم که از وبلاگی کپی شده‌اند و اینطوری به منبع اصلی‌ یعنی نویسنده رسیده بودم. اما منبع اصلی دیگر نمی‌نوشت. به ندرت... شاید سالی یک بار آن, ...ادامه مطلب

  • آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

  • امروز یکم آبانه. زمان داره به سرعت برق و باد می‌گذره. یه فایل مزخرفی باید امروز تحویل می‌دادم که الان تحویلش دادم. حوزه آرایشی بهداشتی که متاسفانه هیچ وقت علاقه‌م نبوده. البته فعلا در حد یه فهرست بود و دو سه روزی بود استادم ازم خواسته بود. یعنی میخوام بگم کار خفنی نبود. پروژه دومم رو باید تا پایان هفته تحویل بدم (همون که بارها اینجا ازش نوشتم) هزار بار تا الان درخواست وقت اضافه کردم و واقعا نمی‌دونم چرا تنبلی می‌کنم و نمیرم سمتش. حس می‌کنم از پسش برنمیام :| (پیر شدم قدرت ریسک‌پذیریم کم شده) وگرنه من همون مریمم که در مورد هر کاری می‌گفتم وقتی بقیه تونستن یعنی با قدرت بشری ممکنه و منم حتما می‌تونم. الان ولی چرا اینطوری‌ام؟! نباید بذارم این حس نتونستن غالب بشه. لااقل الان که هزار و یک بدبختی شخصی، تحصیلی، خانوادگی، استاد راهنمایی (کتگوری جدیده :)) دارم وقت کم آوردن نیست. خلاصه با یه تفال به حضرت حافظ می‌خوام برم سر وقت پروژه جدید. معمولا یه شعر می‌خونم که مغزم رفرش بشه. الانم احتیاج دارم مزخرفات مربوط به تونر و رنگ مو و اینا از ذهنم بره بیرون تا جا برای مزخرفات بعدی باز بشه :))) پروژه جدید احتیاج به یه مهارت نویسندگی خوب داره. البته در حوزه مهندسی پزشکی. که همین الان حضرت حافظ دلم رو قرص کرد به اینکه "زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است" کلک معنای قلم میده. و خب این رو به فال نیک می‌گیریم. مرسی حافظ :). تصمیم دارم به نام ایزد یه چالش بیست و یک روزه برای خودم بذارم. یه عادتی رو نهادینه کنم. فعلا عادت به نوشتن هر روزه برای این پروژه و کارای بعدیم در دستور کارمه. یعنی باید عادت کنم ماتحتم رو بذارم زمین و چند ساعت یه گوشه بشینم و کار کنم. تنبلی اجازه بده میام این 21 روز از ماجرا, ...ادامه مطلب

  • سنگی که از فلاخن تقدیر می‌رهید/ کاری به ترد بودن آیینه‌ها نداشت

  • دلم خیلی وقتا هوای نوشتن می‌کنه. اما دیگه انگار بلد نیستم بنویسم. ذوق و قریحه نوشتن رو خودم سال ۹۲ از خودم گرفتم. وقتی همه‌ی حاشیه‌های کتابای ارشد پر از تراوش ذهنی بود هی به خودم فحش می‌دادم که به‌جای این کارا درس‌ت رو بخون. بعد که کنکور رو پشت سر گذاشتم برگشتم به نوشتن. اما هیچی مثل قبل نشد. تمام اون سالها ادامه دادم اما عوض شده بودم و هی نوشتن دورتر و بعیدتر شد تا الان که کمرنگه و محوه و باید کلی زور بزنم دو خط تایپ کنم. اونم روزمره و شر و ور :)این‌روزها خیلی به پوچ بودن و بی‌ارزش بودن دنیا فکر می‌کنم. دیشب یه جایی مهمون بودم که یکی از مهمون‌ها از یه تصادف وحشتناک جون سالم به در برده بود. می‌گفت بین اصابت ضربه و باز شدن ایربگ چند ثانیه شایدم صدم ثانیه سکوت بود که برام خیلی طول کشید. با خودم گفتم همین بود دنیا؟ تموم شد؟ این همه دوییدم... درس خوندم، حرص خوردم، برای همین؟ و می‌گفت بعد اون اتفاق نگاهم به زندگی عوض شده. سخت نمی‌گیرم به خودم، به رژیمم، به کار کردنم، حتی برگشتم سر کمد لباسام و از هر چی حیفم می‌اومده بپوشم تند تند استفاده می‌کنم نکنه دیگه فرصتی نباشه. می‌فهمیدمش... شاید از تصادف مرگباری برنگشته بودم اما زندگی توی یک سال گذشته به منم مسخره بودنش رو بارها نشون داد. خیلی جاها استپ زدم و ایستادم و گفتم همین؟ یه مدت توی این خلا دست و پا زدم تا باز دست خودم رو گرفتم و آوردم توی مسیر. خودخواهانه‌اس اما داشتم به امین می‌گفتم اگه یه روز به فکر بچه‌دار شدن بیفتم یکی از دلایلش افزایش امید به زندگی خودمه که دلم بخواد بابت یه چیزی به دنیا نگاه ویژه‌تری از «آب بینی بز*» داشته باشم. حالا باز مدتی رو توی اون حال و احوال بودم. سخته این برگشتن در حالی که همه چی دور و اطرافت از جامع, ...ادامه مطلب

  • برای روزهای بعد که فراموش نکنم چگونه گذشت

  • قبل از خواب امشب این نکته را بگویم که تمام امروز بدون ذره‌ای استراحت دویدم. از روزهای شلوغ آزمایشگاه که یک سری وقایع میل به نشدن دارند. خستگی و استرس و نداشتن خواب راحت به اضافه همه دوندگی‌ها. داشتم می‌گفتم شب‌ها درگیر کابوس امتحان و کنکورم و مدتهاست راحت نمی‌خوابم. علیرضا با پای شکسته آمده بود و با عصا افتاده بود پشت سر من و داشت از خواب‌های ژانر وحشتش برایم تعریف می‌کرد و من عین خر در گل مانده بالا سر نمونه‌ها گیر کرده بودم. وسطش گفتم به خواب‌های خودم امیدوار شدم. بسه دیگه :) گفت امروز قیافه‌ت شبیه بغض یاکریمه اینجوری نباش دیگه. دلم برایش سوخت. با پای شکسته داشت مرا برای این همه کاری که داشتیم دلداری می‌داد. بعد سارا دستم را گرفت و نشاند و ماگ گلی گلی‌ام را تا خرخره پر از چای کرد که یک دقیقه آرام بگیر. و بعد دخترها برایم ترسیم کردند که زندگی بعد از این روزها پر از آرامش خواهد بود. حداقل یک سال به خودت استراحت می‌دهی، موهایت را رنگ می‌کنی، ناخن‌هایت را فلان می‌کنی، تا لنگ ظهر می‌خوابی و از این حرف‌ها. حسام‌ پسرک جدی آزمایشگاه در رفت و آمد بود. اما توی بحث نبود. بچه‌ها که رفتند آمد و با جدیت گفت خانم مهندس به حرف این‌ها گوش ندین‌ها. شما همیشه باید همینطور اکتیو و در مسیر باشید. بعد درستون نرید بی‌خیال کار علمی بشیدها!!! گفتم با همه خستگی‌ این روزها، من با سبکی که بچه‌ها گفتند چند روزه روانی میشوم. خاطرتون جمع :)ما زنده‌ به آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماستبرچسب‌ها: دانشجویی در پایتخت بخوانید, ...ادامه مطلب

  • و باز هم

  • جا داره برای بار چندم یادی کنم از این جمله «بر زندگی نشسته‌ام مثل سوارکار ناشی بر اسب، این را که همین حالا پایین نمی‌افتم فقط به نجابت اسب مدیونم» به قدری کار سرم ریخته و هر چی برنامه‌ریزی می‌کنم نمی‌رسم که واقعا دیگه ایده‌ای ندارم چطور زندگی رو مدیریت کنم. حس می‌کنم باید بهم یه مرخصی زایمان بدن برم پروژه‌هایی که زایمان کردم رو بزرگ کنم!خدایی دلم می‌خواد صبح به صبح کوله‌م رو بردارم، یه مانتو خنک تابستونی بپوشم با صندل و کاظم بریم یه کتابخونه دنج و ساکت و خودم باشم و خودم. گوشی نبرم و تا مدت‌ها اطرافم کسی رو به اسم آقای دکتر، خانم مهندس و کوفت و زهر مار صدا نکنم. بعد بیام خونه ناهار بخورم یا حتی یه لقمه ببرم همونجا ناهار بخورم. یه ربع سرمو بذارم روی میز و بخوابم. تا عصر کارامو انجام بدم. عصر بیام با امین بریم بستنی قیفی بخوریم. پیاده روی کنیم. فیلم ببینیم و شام برگر بخوریم. اما افسوس که همچنان خوابگاهم. فردا مثل اسب باید روی مقاله کار کنم، چون جمعه با استادم در کندع قرار دارم و پیشرفتی نداشتم. کارای اون یکی استادم مونده، نوشتن چپتر هم، تهیه گزارش پایان فرصت هم، به دست آوردن ترکیب بهینه برای سنتز روز شنبه هم. امین هم که از من بدتره. خدایا میشه یه ذره توانمندی ما رو کش بدی. این مقدار واقعا کفایت نمی‌کنه. برچسب‌ها: دانشجویی در پایتخت, از رنجی که می‌بریم بخوانید, ...ادامه مطلب

  • آه از آن رفتگان بی‌برگشت

  • با کشتی سانچی غرق شدیمبا پلاسکو سوختیمبا هواپیما 752 سقوط کردیمو با متروپل ویران شدیم ... من چه گویم که غریب است دلم در وطن                                                                      از توییتر علی کریمی اخبار تلخ تمامی ندارد. چند روزی بود می‌خواستم بنویسم. خشمگین بودم، سعی کردم به روی خودم نیاورم اما مگر می‌شود؛ به قول رفیقی، یک روز هم نوبت ماست. آخر هفته پیش را با معصومه گذراندم. کاخ گلستان را گشتیم، خندیدیم، عکس گرفتیم، ساندویچ‌های خوشمزه با سس مخصوص خوردیم، فیلم تینیجری شاد دیدیم. اما سر آخر در سکوت شب نشستیم به صحبت کردن از همه اتفاقاتی که در یک قدمی گوشمان است. از آرزوهای برباد رفته‌... از کم‌ترین مطالبات انسانی‌مان که روز به روز بعیدتر و دورتر می‌شود. جوان ایرانی هر چقدر هم که سعی کند چیزی به روی خودش نیاورد موفق نمی‌شود. سایه دلهره انگیز "عاقبت چه خواهد شد" بر زندگی همه‌مان افتاده و متاسفانه دست خالی‌تر از آنیم که کاری از دستمان بربیاید.اما در همه این تاریکی‌ها... این عکس را معصومه برداشته. پنجره‌های رنگی، آیینه‌کاری‌ها و نور فضا پر از احساس زندگی‌ست. این روزها که قلبم از درد آبادان گرفته، این عکس را نگاه می‌کنم و در دلم می‌گویم حتما روزهای روشنی هم در انتظار ماست. بالاخره شب تمام خواهد شد. برچسب‌ها: درد داشت, از رنجی که می‌بریم بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مازوخیسم

  • آسمان ابری همایون غمگین و دلتنگم می‌کنه ولی به حدی محتوای شعرش رو دوست دارم که نمی‌تونم ازش دل بکنم :) اما چون زندگی توی ایران به همین شکل خودش هر روز آدمو به گاج و قلمچی (!) می‌فرسته، بهتره کاتالیزور استفاده نکنم. اینه که برمیگردم به همون فولدار رامین جوادی و ازش لذت می‌برم. برای ناهار مرغ مرینیت کردم و برنج خیس کردم. دوغ هم گرفتم (حقیقتا با این حجم از خواب آلودگی مریم جان کاش دوغ نخوری دیگه :/) به خاطر سمپاشی تا یکی دو ساعت استفاده از آشپزخونه ممنوعه. به دلیل اینکه انسان درسخوانی باشم آخر هفته گشت و گذار با بچه‌ها رو پیچوندم. دیشب هم یه نمودار کشیدم و بقیه‌ش رو کلی توی گروه مسخره بازی درآوردیم. مهشاد اومد یه موضوعی رو باز کرد و خوب که کنجکاومون کرد نگفت (این). و این مسخره بازی تا ساعت یک شب همچنان ادامه داشت و در نهایت به من شک داشتن که موضوع رو میدونم :/ نصف شب به خودم فحش دادم که بگیر بکپ بابا، انقدر توو حاشیه نباش! خلاصه اینجا اتمام حجت می‌کنم اگه امروز و فردا هم به حد قابل قبولی پیشرفت نکنم نفرین آمون و تمام خدایان اسلامی و غیراسلامی بر من. برچسب‌ها: دانشجویی در پایتخت بخوانید, ...ادامه مطلب

  • آهای غمی که مثلِ یه بختک؛ رو سینه‌ی من، شده‌ای آوار.... از گلویِ من، دستاتوُ بردار

  • از دیروز حال روحی خوبی نداشتم. غمگین بودم و البته هنوز هم. و علت خاصی هم برایش ندارم. البته غمگین بودن جوان ایرانی با اوضاعی که اطرافش می‌بیند علت خاصی هم لازم ندارد :) اما نگذاشتم که غم این بار زمینم بزند. برخلاف وقت‌هایی که این مود باعث می‌شود به بالا و پایین کردن الکی شبکه‌های اجتماعی بگذرانم، یا بی‌وقفه سریال آبدوغ خیاری تماشا کنم این دفعه دست خودم را گرفتم و نشاندم پای لپ تاپ. حالا درست است که یک دفعه وسط خواندن مقاله صورتم خیس از اشک می‌شد اما فقط سی ثانیه و سریع برمی‌گشتم به فکرهای مثبت و خوب. غذاهای خوشمزه درست کردم، به موسیقی‌های آرامش‌بخش گوش کردم. پیاده روی کردم، با کسانی که حالم را خوب می‌کردند حرف زدم و مغزم را گول زدم که همه چیز خوب و عالی است. گول خوردم؟ تا حد خوبی بله :) پیشرفت قابل ملاحظه‌ای در کارم نداشتم که بگویم فلان تحلیل و تحلیل را تمام کردم و بستم. اما خب چیزهایی از ویدئوهای آموزشی یاد گرفتم. نه اینکه بگویم غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کردم، اما تمرین بسیار بسیار خوبی بود برای ورود به این مسیر که گویا ناگزیر به یاد گرفتنش هستیم. و حالا قول داده‌ام اگر این بخش از کارم را تمام کردم یک قسمت سریال به صرف چیپس و پفک به خودم جایزه بدهم. به این ترتیب در سن خر پیر، باید منت کودک درون را هم بکشیم، نوازشش کنیم و مدام زیر گوشش بخوانیم "ده تا شب دیگه بخوابی همه چی درست میشه" و باز دوباره از شب دهم... .برچسب‌ها: روزهای گم‌جشکی, از رنجی که می‌بریم بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال...

  • روز آرومیه. آفتاب کم‌رمق به زور تا وسط‌های فرش هال دستاش رو دراز کرده. بچه‌های کارمند طبقه بالا شال پیچ شده برای پیک‌نیک آماده شدند، همه چی بوی زندگی میده... نفس عمیق می‌کشم و برمیگردم به درون اندوهیگنم... به اینکه چرا غم‌ها انقدر عمیق‌تر از شادی‌هان؟ به ده روز سیاه و جهنمی‌ای فکر می‌کنم که گذشت...به شوک اون خبر بد که هنوز قلبم رو هزار تیکه می‌کنه، به پشت در اتاق عمل، به نتیجه‌ای که معلوم نیست چی باشه، به گریه‌ها و نذر و نیازها... به رنج‌‌ها و تنهایی‌ها. به فال دخترک فال فروش جلوی بیمارستان دی که گفت «بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش»... زیر لب میگم خدا رو شکر که تا همین جا هم گذشت و برای نتیجه توکل می‌کنم. چاره‌ دیگه‌ای نیست. و امید دارم به اون بالایی که هوامونو داره. به سیصد کیلومتر اون طرف‌تر فکر می‌کنم... به یار قامت بلندُم :) که لابد الان داره با اوس ممد حرف می‌زنه که پروژه ساختمونی قمصر عقبه، کجایی پس؟! و اوس ممد نق میزنه که مهندس سررررررده، برف میاد! به بابام که بربری گرفته، به مامانم که هنوز برای ناهار امروزش تصمیمی نگرفته و فکر می‌کنه زوده. به داداشم که حتما با غرغر رفته سرکلاس و طبق معمول از اینکه چرا باید حضوری درس بده شاکیه... دلم برای همه‌شون تنگ میشه. و برای خودم... که تصویرم توی اون خونه سال‌هاست شبیه مهمونه و عمیقا دلم می‌خواد برگردم بهش... شیر گرم می‌کنم. برنج ناهار رو خیس می‌کنم. و به مرغ‌ها نمک می‌زنم... به این فکر می‌کنم ما در رنج آفریده شدیم و مهارت زندگی همینه، غلبه بر رنج‌ها. امروز روز آرومیه. بچه‌ها کیک گرفتند که آخر هفته شیرین‌تر باشه. و من حالم خوبه. یعنی آرومم...‌ آرامش بعد از طوفان... اونطوری که خورشید لبخند می‌زنه و میگه پاشو و زندگیت ُ , ...ادامه مطلب

  • امشب فرمودند که: حیف است طایری چو تو در خاکدان غم...

  • هر بار فکر می‌کنم به لحاظ درسی دیگه سخت‌تر از این شرایط نمی‌تونه وجود داشته باشه، یه جوری میرم توی آمپاس که متوجه میشم خاک توو سر تفکرم :) خلاصه که این روزا... به طور متوسط روزی 4 ساعتم توی مترو و مسی, ...ادامه مطلب

  • کراش نازنینم

  • بچه‌‌ها! تا امین خوابه بذارید یه کم قربون دست و پای بلوری جهانبخش برم D: خدایی گلی که زد رو من قبل از اون فقط توی فوتبالیستا دیده بودم., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها