مدارس کاشان امروز و فردا تعطیله. البته من پنجشنبه کلاس دارم و تعطیلی امروز فرقی به حالم نداشت. فقط یه دونه کلاس خصوصی قرار بود توی مدرسه هماهنگ کنیم که خب فعلا کنسل شد و مشاور مدرسه تماس گرفت که چیکار کنیم و گفتمش من خونه برای تدریس نمیرم. و اون گفت میدونم. به والدینشم گفتم و گفتن عیبی نداره توی هتل کلاس رو برگزار میکنیم. بله دوستان ملت اینطوریان :)))) و احتمالا بره واسه فردا دیگه. در حال حاضر قرمه سبزی داره لوود میشه. تخممرغها رو برای کیک سیب و دارچین گذاشتم بیرون که با محیط همدما بشه. و خودم با یه لیوان چای هلدار پای لپ تاپ دارم به بارگزاری داروی سلکوسیب فکر میکنم و همزمان از این آهنگ لذت میبرم.برچسبها: همین حوالی بخوانید, ...ادامه مطلب
عاشق این ساعت از روزم. ناهار آمادهس و برنج داره آسه آسه دم میکشه. چای هل و دارچین هم همینطور. یه بوی گرم و نرمی پیچیده توی خونه و آفتاب کمجونی که به زور تا لب پنجره خودش رو کشونده بالا. امین حدودای ساعت دو میرسه و من... بعد از کلاس ریاضی اول صبح و درس دادن توابع همانی و کلی بدو بدو بعدش تا برگشتن به خونه و تدارک ناهار و شستن هزاران ظرفی که عادتمه موقع آشپزی کثیف کنم، حالا آخیش گویان با یه خرمالو اومدم نشستم پای لپتاپ... تا بیست دقیقه خودم رو پرت کنم توی دنیای فرندز.+ توی تایم رفت و آمد به مدرسه اگه پیاده باشم، خیلی پیش میاد که توی ذهنم موقع قدم زدن به این فکر کنم که بیام اینجا چی بنویسم... اتفاقا به صورت بالقوه نوتهای خوبی هم از کار در میاد اما بعد نمیدونم چرا بالفعل نمیشه و همونجا باقی میمونه. به نظر چارهش پیادهرویه. باید بیشتر راه برم. و دومی خوندن! کم میخونم جدیدا... مشغلهها زیادن... اما به خوندن یه کتابی مثل کلیدر احتیاج دارم. اساساً یه نوشتهای از محمود دولت آبادی... حالا که دقت میکنم بابت تعهدی که به یه سری از نویسندگان و سریالها دارم واقعا باید ازم تقدیر بشه :)))برچسبها: همین حوالی بخوانید, ...ادامه مطلب
اهل کاشانم ...اما شهر من کاشان نیستشهر من گم شده استمن با تاب، من با تبخانهای در طرف دیگر شب ساختهام HOME| EMAIL| PROFILE DESIGNER MARYam آمار بخوانید, ...ادامه مطلب
اهل کاشانم ...اما شهر من کاشان نیستشهر من گم شده استمن با تاب، من با تبخانهای در طرف دیگر شب ساختهام HOME| EMAIL| PROFILE DESIGNER MARYam آمار بخوانید, ...ادامه مطلب
دیشب را منزل پدری بودم و دیروز هم. امین سرکار بود تا همین چند لحظه پیش. دیروز بعد کلاسم رفتم آنجا و حالا صبح سهشنبه را تا این لحظه کسالتبار شروع کردهام. قرار بود کتابخانهای که از دیجی کالا سفارش داده بودم برسد و سر و سامانی به کتابها بدهم که یک اسمس چرت و پرتی فرستادهاند و پوزش خواستهاند که پنجشنبه میآید و بخشی از سفارش حذف شده. این در حالی است که بسته در مرکز توزیع کاشان دریافت شده. و حوصله پیگیری هم ندارم. نکبتها ذوق امروزم را کور کردند.از طرفی دیشب حوالی یک، یک و نیم خوابیدیم و صبح را با مارش نظامی و مراسم زیبای ارسال آنالیزور به سرکار شروع کردیم. یعنی از پنج و شش صبح انواع و اقسام زنگ و ساعت و اینها نواخته شد و بعد جیغهای ممتد و بنفش مامان تا حضرت آقا ساعت هفت چشمهایش را بمالد و بگوید چه خبره؟ میرم حالا :/ و بامبی همایونیاش را به سمت ما بچرخاند و پتو را بالاتر بکشد. خلاصه به زور هفت و ربع از خانه بیرونش کردند ولی خواب را زهرمارمان کرد. بعد هم امین زنگ زد و من وسایلم را جمع کردم و برگشتم خانه. و امین دوباره رفت. این بشر برعکس آنالیزور است. همیشه خدا انگار فلفل توی ماتحتش کردهاند. بند نمیشود و مثل میگ میگ بیشتر از اینکه خودش را ببینی خط دویدنش معلوم است.دوتا تکه ماهی منجمد و سبزی کوکو را از فریزر انداختم بیرون برای ناهار. (کاش وردی چیزی بلد بودم تا خودش تبدیل به سبزی پلو با ماهی میشد) لباس نخی نرمم را پوشیدم، کولر را زدم و پریدم روی تخت تا به سبک خودم (خواهر آنالیزور طوری) انرژی کسب کنم و از کسالت اول صبح فرار کنم. البته که راهش احتمالا خوردن یک قهوهای نسکافهای چیزی و بعد مزهدار کردن ماهی و برگشتن به کار و بار و زندگی است. اما خب هیچ کاری نکردن همیشه گزی, ...ادامه مطلب
یعنی یه بار دیگه استاد راهنمام زنگ بزنه و ازم بخواد یه کار متفرقه انجام بدم حقیقتاً دق میکنم :/ امروز صبح بهم زنگ زد و واقعا با نهایت استیصال جواب دادم و بعدش زدم زیر گریه و تا الان نان استاپ پای لپ تاپ بودم و هنوز تموم نشده. واقعا دیگه کشش ندارم. ولم کن مَرد... فکر کن من مُردم کاراتو کی انجام میده. بده به همون. کار قبلی رو که سمبل کردم و به نفر دوم پروژه پیام دادم من از استرس و فشار کار دارم روانی میشم و نمیتونم باهاتون همکاری کنم. به آقای دکتر هم بگو! دیگه میخواد چیکارم کنه. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. باز امروز خودش زنگ زده واسه یه کار دیگه. و جالبه بیمنتم میکنه کارو. که فقط پنج دقیقه ازت وقت میگیره. اگه پنج دقیقهاس که تا بیای به من زنگ بزنی خودت انجامش دادی که :/ خلاصه برام دعا کنید. یه مدت دست از سرم برداره برسم به کارای خودم. امشب دلم میخواست برم هیئت محلهمون. نشستم پای لپ تاپ هنوز و قلبم و معدهام از شدت اضطراب درد میکنه. خدایا واقعا بریدم دیگه... به حق صاحب امشب نجاتم بده :(برچسبها: از رنجی که میبریم, درد داشت بخوانید, ...ادامه مطلب
از اوایل فروردین که سرماخوردگی، کرونا، آنفولانزا یا یک چیزی مشابه با این علائم گرفتهام هنوز کامل خوب نشدهام. سینوسی میرود و برمیگردد. بیشتر سرفهها... عمیقتر که فکر میکنم انگار برایم نوعی عادت مخصوص حوالی بهار باشد. هوا هنوز گرم گرم نشده. روزهای کاشان تا حدودی گرم و خشک اما شبهایش تا دلت بخواهد بهاری و خنک است. نسیم دارد و اگر با لباس کم بیرون باشی یک جور خوبی مور مورت میشود.از پنجشنبه که کیلومترها پیادهروی کرده بودم میخواستم بیایم اینجا منبر و جزییاتش را بگویم. حتی یکی دو عکس هم از مسیر گرفته بودم که نشانتان بدهم اما خب میشناسیدم که تنبلتر از این حرفهایم. صبح پنجشنبه را با کلاس دهم ریاضی شروع کردم. در ادامه چهار ساعت جمعبندی با دوازدهم داشتم که چون معاون گفته بود «دوازدهمیهامون بعد عیدی اکثرا نمیان». بیخیال وارد کلاسشان شدم که رفع اشکالی، چیزی اگر هست انجام بدهیم و تمام. چشمتان روز بد نبیند، گوش تا گوش دوازدهمی نشسته بود و معاون متعجب که «پدرصلواتیها! کلاس ریاضی را خوب شرکت میکنید» و بچهها گفته بودند «خانم نون فرق داره». حالا فرق داشتم یا نداشتم آن وسط من مانده بودم و چیزی که نمیدانستم چطور جمعش کنم. اما خب طولی نکشید که به اوضاع مسلط شدم و کلاس برگزار شد. ظهر بعد از مدرسه باید میرفتم سراغ دکتر مامان امین برای نوشتن نسخه و پرسیدن سوالهایش. امین سرکار بود و خاطرش را جمع کرده بودم که مرخصی لازم نیست و از پسش برمیایم. دم مطب، نصاب یخچال زنگ زده بود که بیایم برای نصب و گفته بودم نیستیم و بعدا. چقدر گاهی همه چیز درهم میشود. سفارش دیجی کالا را هم صبح برده بودند خانه که چون به شماره خودم زنگ بودند و من سرکلاس سایلنت بودم تحویل داده نشده بود و مامور گفته بود د, ...ادامه مطلب
ظرفیت وجودی آدما توی هر چی فرق داره. این روزا که با بچههای ۱۷-۱۸ ساله سر و کله میزنم این مساله برام پررنگتره. توی مثالهای دم دستی یکی ظرفیت درک ریاضی رو داره، یکی فلسفه و خب هیچ دو تا آدمی دقیقا عین هم نیست. اما از اون مهمتر ظرفیت پذیرش عواطف و احساساته، ظرفیت پذیرش مهر و محبت. واقعا بعضی آدمها ظرفیت مهربانی و محبت رو از یه حدی بیشتر ندارن. هر بار که لبریز از محبتی و قلبا دوستشون داری یهو یه حرکتی میزنن که بهت ثابت کنن ظرفیت یا شاید بهتر بگم لیاقتش رو ندارن. و تو دلسردتر میشی.و اکثرش هم ریشه در حسادت داره. اینکه تو یه موقع بهتر از اونا نخوری، نپوشی، نگردی... که حالا اوضاع من خدا رو شکر حسادت برانگیزم نیست ولی باز نمیفهمم فاز یه عده رو. میدونی بدترین اخلاقم اینه که آدمها زود از چشمم میافتن. کینهای نیستم و در واقع اشکال از خودمه. تمام خودم رو برای یکی میذارم و وقتی یه جایی، کاری دور از انتظارم انجام داد. دیگه هر کاری بکنه هم برام اون آدم سابق نمیشه. چینی بند زدهای که همیشه خاطرم هست یه بار چطور اذیتم کرده، البته نه عجولانه... خودم رو بارها جاشون میذارم. خیلیها رو این وسط میبخشم و سعی میکنم شرایطشون رو درک کنم. اما گاهی تکرار اون حرکات و عمق فاجعه رفتاریشون، دیگه قابل بخشایش نیست، بار اول برای کنار گذاشتن اون آدم خیلی غصه میخورم؛ اما بعدش دیگه برام اهمیتی نداره. یعنی بار دوم که ببینم یا بشنوم فلانی، چه حرکتی از خودش نشون داده؛ دیگه شوکه نمیشم، چون بار اول به قدر کافی از رفتارش آسیب دیدم و یه دور تلاش کردم از دلم بیرونش کنم. نتیجهش اینه که اون آدم دیگه جایی توی قلبم نداره و اگر مجبور به ادامه دادن باهاش باشم همه چی یه حفظ ظاهر مضحک بدون علاقه قلبی باقی میمونه.+ گ, ...ادامه مطلب
چشمهایم را صبح به زور باز کردم. هفته سختی را گذرانده بودم و طاقت بلند شدن نداشتم. همانجا از زیر پتو جیران را دانلود کردم برای اینکه شاید این احساس را پیدا کنم که زندگی دوباره نرمال میشود. کمکم داشتم فکر میکردم اوضاع بهتر شده و لابد فردا میتوانم برگردم به اوضاع زندگی درهم برهمم. به رسیدگی به هزاران کار عقب ماندهام. توی اتاق فکر -دستشویی- حین جدا کردن دستمال توالت آه از نهادم بلند شد که ای وای! ادیت آخرین پروژه استاد راهنمایم روی محصولات آرایشی بهداشتی را کامل نکردم. توی بیمارستان ایمیلش را دیده بودم و موکول کرده بودم به بعدا. که فراموشم شده بود. عجیب بود که پیگیرش نشده. بعد از فایلی که برایش فرستاده بودم تشکر کرده بود که عالی شده اما فلان و بهمان و ایکس و ایگرگ و کوفت و زهرمار را هم بهشان اضافه کن. که خودش کلی زمانبر است. خلاصه دستشویی هم به دلم نچسبید!علیرضا چندبار زنگ زده که پاشو بیا تهران. تا فکری به حال آخرین بخش پروژه کنیم و هربار با اصرار که تا خدمت نرفتهم بیا. و هی ارجاعش میدهم به وقت مناسبتری که لااقل گزارش بخشی که انجام شده را تکمیل کنم. که هیچ وقت هم این زمان مناسب نمیرسد. چپتری که قولش را داده بودم و مقاله و پایاننامه خودم تماما روی هواست. و آنقدر استرسش را دارم که شبها دندانهایم را بابتش روی هم فشار میدهم و ترجیح میدهم حتی الان از صحبت در موردش هم فرار کنم. باید مدارک عمل مامان امین را برای دکتر ببریم و بیمه و این یعنی ساعتها انتظار در مطب و دوندگی. از طرفی خودش هم رسیدگی دارد و احتمالا بعد از برگشت سیل عیادت کنندگان که این چند روز پدر تلفن را درآوردند. به خاطر نزدیکی امتحانات پایانترم یکشنبه هم کلاس ریاضی دارم و هنوز تستهای آمار و احتمال دوازدهم, ...ادامه مطلب
دو روزی که گذشت را به عباس معروفی فکر کردم. قدیمیهای اینجا میدانند زمانی آقای "تماما مخصوص" و "سمفونی مردگان"ش، و "سال بلوا"یش، و "فریدون سه پسر داشت"ش همگی بخشی از دنیای من بودند. و هنوز هم اگر او بهترین نویسنده از نظرم نباشد قطعا جز یکی از سه نفر اول است. در شبکههای اجتماعی جملاتش را میخواندم و بهخاطر میآوردم چه زمانی با آنها زندگی کردم. از عید سال نود که عمو عزت فوت شده بود و از قفسه آخر آن کتابخانه در زیرزمین دانشکده این کتاب را جدا کرده بودم، بیآنکه کسی معرفیش کرده باشد و بعد تنها توی خانه خواندمش، غمگین بودم و کلمه کلمهی کتاب مرا از دنیای اطراف جدا میکرد و به اوج میرساند. و از همه دفعات بعد که آگاهانه اسمش را دنبال کردم... بارها دلم خواسته دوباره بخوانمش ولی از ترس اینکه نکند طعم آن لذت قبل، آن شیرینی، آن بار اول بودن را نداشته باشد، عقب کشیدهام. دو روز قبل را به همدم شبهای سرد خوابگاه ارشد فکر کردم، به کتابهایی از او که همیشه کنار تختم بود. به جمله سیمین دانشور «به من گفت: غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی! و من غصه خوردم.» و به آن سرطان لعنتی که عاقبت مغزش را بلعید.+ دلم راستی راستی برایت تنگ میشود آقای نویسنده.برچسبها: درد داشت بخوانید, ...ادامه مطلب
اگر مریم سالها قبل بودم حالا باید در رفتن استاد ابتهاج گریبان چاک میکردم و شعرهایش را و ارغوانش را و آلمایش را و خانهاش را که بینهایت عاشق زیباییش هستم و توی ذهنم تصویر ایدهآل یک خانه است به اشتراک میگذاشتم؛ اما هیچ چیز توی زندگی هیچ کداممان انگار مثل قبلترها نیست. توییتر را نگاه میکنم سرتیتر خبرها مرگ سایه عزیز است. کاربران به شعرهایش اشاره کردهاند، در سکوت مرورشان میکنم. قلب زیر کامنتها را فشار میدهم و زیر لب با بغض میگویم: «آه از آن رفتگان بیبرگشت...»برچسبها: درد داشت بخوانید, ...ادامه مطلب
با کشتی سانچی غرق شدیمبا پلاسکو سوختیمبا هواپیما 752 سقوط کردیمو با متروپل ویران شدیم ... من چه گویم که غریب است دلم در وطن از توییتر علی کریمی اخبار تلخ تمامی ندارد. چند روزی بود میخواستم بنویسم. خشمگین بودم، سعی کردم به روی خودم نیاورم اما مگر میشود؛ به قول رفیقی، یک روز هم نوبت ماست. آخر هفته پیش را با معصومه گذراندم. کاخ گلستان را گشتیم، خندیدیم، عکس گرفتیم، ساندویچهای خوشمزه با سس مخصوص خوردیم، فیلم تینیجری شاد دیدیم. اما سر آخر در سکوت شب نشستیم به صحبت کردن از همه اتفاقاتی که در یک قدمی گوشمان است. از آرزوهای برباد رفته... از کمترین مطالبات انسانیمان که روز به روز بعیدتر و دورتر میشود. جوان ایرانی هر چقدر هم که سعی کند چیزی به روی خودش نیاورد موفق نمیشود. سایه دلهره انگیز "عاقبت چه خواهد شد" بر زندگی همهمان افتاده و متاسفانه دست خالیتر از آنیم که کاری از دستمان بربیاید.اما در همه این تاریکیها... این عکس را معصومه برداشته. پنجرههای رنگی، آیینهکاریها و نور فضا پر از احساس زندگیست. این روزها که قلبم از درد آبادان گرفته، این عکس را نگاه میکنم و در دلم میگویم حتما روزهای روشنی هم در انتظار ماست. بالاخره شب تمام خواهد شد. برچسبها: درد داشت, از رنجی که میبریم بخوانید, ...ادامه مطلب
اگر راستی راستی میخواهی چیزی بفهمی بیش از همه چیز باید از خر تقلید پیاده شوی و چنین گفتهاند و چنین میگویند را به دور بیندازی و مرد شعور و فهم خودت بشوی. کتاب دارالمجانین, ...ادامه مطلب
28 دی، برای اولین بار دیدمش. توی اون هفته با پنج تا خواستگار دیگه هم ملاقات داشتم. قیافه جدی داشت. کت و شلوار آبی تیره پوشیده بود، با شال ابریشمی کلاسیک و دستمال جیبی که همرنگ شال بود. مامان ِ تپل مهر, ...ادامه مطلب
بازم توی همه سختیهای روزگار، کاظمه که برا آدم میمونه. کاظم مصداق بارز دوستهاییه که وقتی کارت گیره یادشون میافتی...امتحانا، دفاع ارشد، آزمون جامع و حالا هم پروپوزال دکتری. خداییش مستحق اینه که در نهایت تز دکتریم رو بهش تقدیم کنم یا توی صفحه تشکر قبل از همه بنویسم و با سپاس ویژه از همراه و همگام من در تمامی مراحل تحصیلی، کاظم عزیزی که با گرمای وجودش به من امید و زندگی بخشید. , ...ادامه مطلب