امروز رو خونه تنها بودم. معمولا وقتی امین فول تایم سرکاره میرم خونه پدری. ولی امروز بعد از ظهر یه جلسه با استاد کاناداییم داشتم، موندم اینجا که آرومتره و بعد قرار شد یه فایلی برام بفرسته که بخونمش و ادیت کنم اما تا الان هر چی منتظر موندم نفرستاد. از طرفی حس و حال کشوندن لپ تاپ رو تا خونه نداشتم. و قرار شد شب رو همین جا بمونم. توی این فاصله چند قسمت فرندز دیدم و دست بر قضا قسمتهایی بود که چندلر خیلی طفلکی بود. سعی میکردم به مرگش فکر نکنم اما خب واقعیت اینه که حس میکنم یکی از دوستام رو از دست دادم چون فرندز برای من بهترین سریال تمام دورانهاست و چندلر بهترین کارکتر!جلسه امروز خوب بود، استادام ارتباط خوبی باهام دارند، با وجود حدود پنجاه بار مریم جون خطاب شدنم توی جلسه بازم معذبم. و نمیدونم چرا نمیتونم هیچ وقت با یه استاد یا معلم رفیق بشم. در حالی که خودم در مقام تدریس اینطوری نیستم و توی مدرسه هم باز منم که معذبم :))) با وجود تیپهای گاهی عجیب غریب پارسالم امسال سعی میکنم رسمیتر لباس بپوشم و با تنوع کمتر. مانتو بادمجونی و شلوار و مقنعه مشکی. چند روز پیش کفشای مشکیم اذیتم میکرد و برای چند ساعت ایستادن پای تخته راحت نبود. کتونی کرم پوشیدم و طبیعتا با شلوار مشکی دیگه اوکی نبود. این شد که شلوار کتون کرم هم پوشیدم و همین کافی بود که تا وارد مدرسه شدم بچهها شیطنت کنن. توی حیاط یکی داااااد زد. خوشگله شماره بدم؟ من :/ خیلی معذبطور اومدم توی دفتر. متاسفانه دبیرهای پنجشنبهها هم همه آقا هستن! گوش تا گوش دفتر مرد نشسته بود. با خجالت سلام کردم و بدتر اینکه بعضیاشون سالها پیش دبیر خودمم بودند. یهو یکیشون گفت بهبه رییس جدول ضرب کاشون تشریف آوردن و همه زدن زیر خنده. بعد یکی از دبیره, ...ادامه مطلب
خب امین رو فرستادم باشگاه و خونه داداشش. داداش امین پریشب عمل فتق کرد و رفتیم بیمارستان ملاقات. حالا دوباره گفتم برو خونهشون یه سر بزن. گفت تو نمیای؟ گفتم نه دیگه من مزاحمشون نشم! عملم کرده شاید بخواد دراز بکشه راحت باشه (البته که در باطن! بابا من آهوی مردم ندیدهام! باید بشینم توو خونه با خودم خلوت کنم گاهی) و این چنین؛ یه چای ویژه با هل، زعفرون و دارچین دم کردم و ریختم توی یه فنجون چینی گل صورتی و میریم با موسیقی بیکلام و خلوتی خونه سراغ کارهای عقب افتاده. دلمم کلی براتون تنگ شده. هر روز میخواستم بیام مفصل حرف بزنم منتها طبق معمول انقدر شلوغم که نمیفهمم کی شب میشه و امتحان تجدیدیها این چند هفته اخیر کلی انرژیمو گرفت. حالا امروز امتحان رو دادن و خلاص...بلکه منم بتونم یه سر و سامونی به این اوضاع بدم. خدا رحم کرده روی نمای خونه نوشته "ساختمان سامان!" وگرنه مثلا اگر نابسامان بود دیگه میخواستم چطوری زندگی کنم :))))))))+ تازه نگفتمتون! مبل جا به جا کردم کمرمم گرفته این وسط :/ یعنی به حول و قوه الهی نمیتونم یک هفته سالم بزیام!برچسبها: ماجراهای ساختمان سامان بخوانید, ...ادامه مطلب
دلم خیلی وقتا هوای نوشتن میکنه. اما دیگه انگار بلد نیستم بنویسم. ذوق و قریحه نوشتن رو خودم سال ۹۲ از خودم گرفتم. وقتی همهی حاشیههای کتابای ارشد پر از تراوش ذهنی بود هی به خودم فحش میدادم که بهجای این کارا درست رو بخون. بعد که کنکور رو پشت سر گذاشتم برگشتم به نوشتن. اما هیچی مثل قبل نشد. تمام اون سالها ادامه دادم اما عوض شده بودم و هی نوشتن دورتر و بعیدتر شد تا الان که کمرنگه و محوه و باید کلی زور بزنم دو خط تایپ کنم. اونم روزمره و شر و ور :)اینروزها خیلی به پوچ بودن و بیارزش بودن دنیا فکر میکنم. دیشب یه جایی مهمون بودم که یکی از مهمونها از یه تصادف وحشتناک جون سالم به در برده بود. میگفت بین اصابت ضربه و باز شدن ایربگ چند ثانیه شایدم صدم ثانیه سکوت بود که برام خیلی طول کشید. با خودم گفتم همین بود دنیا؟ تموم شد؟ این همه دوییدم... درس خوندم، حرص خوردم، برای همین؟ و میگفت بعد اون اتفاق نگاهم به زندگی عوض شده. سخت نمیگیرم به خودم، به رژیمم، به کار کردنم، حتی برگشتم سر کمد لباسام و از هر چی حیفم میاومده بپوشم تند تند استفاده میکنم نکنه دیگه فرصتی نباشه. میفهمیدمش... شاید از تصادف مرگباری برنگشته بودم اما زندگی توی یک سال گذشته به منم مسخره بودنش رو بارها نشون داد. خیلی جاها استپ زدم و ایستادم و گفتم همین؟ یه مدت توی این خلا دست و پا زدم تا باز دست خودم رو گرفتم و آوردم توی مسیر. خودخواهانهاس اما داشتم به امین میگفتم اگه یه روز به فکر بچهدار شدن بیفتم یکی از دلایلش افزایش امید به زندگی خودمه که دلم بخواد بابت یه چیزی به دنیا نگاه ویژهتری از «آب بینی بز*» داشته باشم. حالا باز مدتی رو توی اون حال و احوال بودم. سخته این برگشتن در حالی که همه چی دور و اطرافت از جامع, ...ادامه مطلب
جا داره برای بار چندم یادی کنم از این جمله «بر زندگی نشستهام مثل سوارکار ناشی بر اسب، این را که همین حالا پایین نمیافتم فقط به نجابت اسب مدیونم» به قدری کار سرم ریخته و هر چی برنامهریزی میکنم نمیرسم که واقعا دیگه ایدهای ندارم چطور زندگی رو مدیریت کنم. حس میکنم باید بهم یه مرخصی زایمان بدن برم پروژههایی که زایمان کردم رو بزرگ کنم!خدایی دلم میخواد صبح به صبح کولهم رو بردارم، یه مانتو خنک تابستونی بپوشم با صندل و کاظم بریم یه کتابخونه دنج و ساکت و خودم باشم و خودم. گوشی نبرم و تا مدتها اطرافم کسی رو به اسم آقای دکتر، خانم مهندس و کوفت و زهر مار صدا نکنم. بعد بیام خونه ناهار بخورم یا حتی یه لقمه ببرم همونجا ناهار بخورم. یه ربع سرمو بذارم روی میز و بخوابم. تا عصر کارامو انجام بدم. عصر بیام با امین بریم بستنی قیفی بخوریم. پیاده روی کنیم. فیلم ببینیم و شام برگر بخوریم. اما افسوس که همچنان خوابگاهم. فردا مثل اسب باید روی مقاله کار کنم، چون جمعه با استادم در کندع قرار دارم و پیشرفتی نداشتم. کارای اون یکی استادم مونده، نوشتن چپتر هم، تهیه گزارش پایان فرصت هم، به دست آوردن ترکیب بهینه برای سنتز روز شنبه هم. امین هم که از من بدتره. خدایا میشه یه ذره توانمندی ما رو کش بدی. این مقدار واقعا کفایت نمیکنه. برچسبها: دانشجویی در پایتخت, از رنجی که میبریم بخوانید, ...ادامه مطلب
با کشتی سانچی غرق شدیمبا پلاسکو سوختیمبا هواپیما 752 سقوط کردیمو با متروپل ویران شدیم ... من چه گویم که غریب است دلم در وطن از توییتر علی کریمی اخبار تلخ تمامی ندارد. چند روزی بود میخواستم بنویسم. خشمگین بودم، سعی کردم به روی خودم نیاورم اما مگر میشود؛ به قول رفیقی، یک روز هم نوبت ماست. آخر هفته پیش را با معصومه گذراندم. کاخ گلستان را گشتیم، خندیدیم، عکس گرفتیم، ساندویچهای خوشمزه با سس مخصوص خوردیم، فیلم تینیجری شاد دیدیم. اما سر آخر در سکوت شب نشستیم به صحبت کردن از همه اتفاقاتی که در یک قدمی گوشمان است. از آرزوهای برباد رفته... از کمترین مطالبات انسانیمان که روز به روز بعیدتر و دورتر میشود. جوان ایرانی هر چقدر هم که سعی کند چیزی به روی خودش نیاورد موفق نمیشود. سایه دلهره انگیز "عاقبت چه خواهد شد" بر زندگی همهمان افتاده و متاسفانه دست خالیتر از آنیم که کاری از دستمان بربیاید.اما در همه این تاریکیها... این عکس را معصومه برداشته. پنجرههای رنگی، آیینهکاریها و نور فضا پر از احساس زندگیست. این روزها که قلبم از درد آبادان گرفته، این عکس را نگاه میکنم و در دلم میگویم حتما روزهای روشنی هم در انتظار ماست. بالاخره شب تمام خواهد شد. برچسبها: درد داشت, از رنجی که میبریم بخوانید, ...ادامه مطلب
آسمان ابری همایون غمگین و دلتنگم میکنه ولی به حدی محتوای شعرش رو دوست دارم که نمیتونم ازش دل بکنم :) اما چون زندگی توی ایران به همین شکل خودش هر روز آدمو به گاج و قلمچی (!) میفرسته، بهتره کاتالیزور استفاده نکنم. اینه که برمیگردم به همون فولدار رامین جوادی و ازش لذت میبرم. برای ناهار مرغ مرینیت کردم و برنج خیس کردم. دوغ هم گرفتم (حقیقتا با این حجم از خواب آلودگی مریم جان کاش دوغ نخوری دیگه :/) به خاطر سمپاشی تا یکی دو ساعت استفاده از آشپزخونه ممنوعه. به دلیل اینکه انسان درسخوانی باشم آخر هفته گشت و گذار با بچهها رو پیچوندم. دیشب هم یه نمودار کشیدم و بقیهش رو کلی توی گروه مسخره بازی درآوردیم. مهشاد اومد یه موضوعی رو باز کرد و خوب که کنجکاومون کرد نگفت (این). و این مسخره بازی تا ساعت یک شب همچنان ادامه داشت و در نهایت به من شک داشتن که موضوع رو میدونم :/ نصف شب به خودم فحش دادم که بگیر بکپ بابا، انقدر توو حاشیه نباش! خلاصه اینجا اتمام حجت میکنم اگه امروز و فردا هم به حد قابل قبولی پیشرفت نکنم نفرین آمون و تمام خدایان اسلامی و غیراسلامی بر من. برچسبها: دانشجویی در پایتخت بخوانید, ...ادامه مطلب
از دیروز حال روحی خوبی نداشتم. غمگین بودم و البته هنوز هم. و علت خاصی هم برایش ندارم. البته غمگین بودن جوان ایرانی با اوضاعی که اطرافش میبیند علت خاصی هم لازم ندارد :) اما نگذاشتم که غم این بار زمینم بزند. برخلاف وقتهایی که این مود باعث میشود به بالا و پایین کردن الکی شبکههای اجتماعی بگذرانم، یا بیوقفه سریال آبدوغ خیاری تماشا کنم این دفعه دست خودم را گرفتم و نشاندم پای لپ تاپ. حالا درست است که یک دفعه وسط خواندن مقاله صورتم خیس از اشک میشد اما فقط سی ثانیه و سریع برمیگشتم به فکرهای مثبت و خوب. غذاهای خوشمزه درست کردم، به موسیقیهای آرامشبخش گوش کردم. پیاده روی کردم، با کسانی که حالم را خوب میکردند حرف زدم و مغزم را گول زدم که همه چیز خوب و عالی است. گول خوردم؟ تا حد خوبی بله :) پیشرفت قابل ملاحظهای در کارم نداشتم که بگویم فلان تحلیل و تحلیل را تمام کردم و بستم. اما خب چیزهایی از ویدئوهای آموزشی یاد گرفتم. نه اینکه بگویم غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کردم، اما تمرین بسیار بسیار خوبی بود برای ورود به این مسیر که گویا ناگزیر به یاد گرفتنش هستیم. و حالا قول دادهام اگر این بخش از کارم را تمام کردم یک قسمت سریال به صرف چیپس و پفک به خودم جایزه بدهم. به این ترتیب در سن خر پیر، باید منت کودک درون را هم بکشیم، نوازشش کنیم و مدام زیر گوشش بخوانیم "ده تا شب دیگه بخوابی همه چی درست میشه" و باز دوباره از شب دهم... .برچسبها: روزهای گمجشکی, از رنجی که میبریم بخوانید, ...ادامه مطلب
روز آرومیه. آفتاب کمرمق به زور تا وسطهای فرش هال دستاش رو دراز کرده. بچههای کارمند طبقه بالا شال پیچ شده برای پیکنیک آماده شدند، همه چی بوی زندگی میده... نفس عمیق میکشم و برمیگردم به درون اندوهیگنم... به اینکه چرا غمها انقدر عمیقتر از شادیهان؟ به ده روز سیاه و جهنمیای فکر میکنم که گذشت...به شوک اون خبر بد که هنوز قلبم رو هزار تیکه میکنه، به پشت در اتاق عمل، به نتیجهای که معلوم نیست چی باشه، به گریهها و نذر و نیازها... به رنجها و تنهاییها. به فال دخترک فال فروش جلوی بیمارستان دی که گفت «بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش»... زیر لب میگم خدا رو شکر که تا همین جا هم گذشت و برای نتیجه توکل میکنم. چاره دیگهای نیست. و امید دارم به اون بالایی که هوامونو داره. به سیصد کیلومتر اون طرفتر فکر میکنم... به یار قامت بلندُم :) که لابد الان داره با اوس ممد حرف میزنه که پروژه ساختمونی قمصر عقبه، کجایی پس؟! و اوس ممد نق میزنه که مهندس سررررررده، برف میاد! به بابام که بربری گرفته، به مامانم که هنوز برای ناهار امروزش تصمیمی نگرفته و فکر میکنه زوده. به داداشم که حتما با غرغر رفته سرکلاس و طبق معمول از اینکه چرا باید حضوری درس بده شاکیه... دلم برای همهشون تنگ میشه. و برای خودم... که تصویرم توی اون خونه سالهاست شبیه مهمونه و عمیقا دلم میخواد برگردم بهش... شیر گرم میکنم. برنج ناهار رو خیس میکنم. و به مرغها نمک میزنم... به این فکر میکنم ما در رنج آفریده شدیم و مهارت زندگی همینه، غلبه بر رنجها. امروز روز آرومیه. بچهها کیک گرفتند که آخر هفته شیرینتر باشه. و من حالم خوبه. یعنی آرومم... آرامش بعد از طوفان... اونطوری که خورشید لبخند میزنه و میگه پاشو و زندگیت ُ , ...ادامه مطلب
بچهها! تا امین خوابه بذارید یه کم قربون دست و پای بلوری جهانبخش برم D: خدایی گلی که زد رو من قبل از اون فقط توی فوتبالیستا دیده بودم., ...ادامه مطلب
گفته بود اگر ممکن است فلان کتابت را قرض میخواهم. مسلما اگر از دانشگاه تهران تا امیرکبیر پیاده میآمد، توی مسیر دست کم صد جلد از این کتاب از نو گرفته تا دست ِ دو، چاپ جدید و قدیم موجود بود. مساله کتاب, ...ادامه مطلب
توی سالن مطالعه خوابگاه نشستهام و به حرفای این چند روز اساتیدم برای ادامه پروژه فکر میکنم. دیروز استاد راهنمایم حرفهای مثبت زیادی زد. انگیزه داد از این که تو موفق میشوی و به کارت ایمان دارم. عملا , ...ادامه مطلب
به خونه فکر میکنم. شبها موقع خواب خیالبافی میکنیم برای خونه دو نفری که الان برامون دور و بعیده، میگم رنگ دیواراش سفید باشه، اتاقاش پر نور باشه با پنجرههای بزرگ. میگه با هم فیلم میبینیم. بعد فکر , ...ادامه مطلب
از درد وحشتناک پام کلا نتونستم بخوابم :/ از ساعت چهار صبح تا الانم گشتم دنبال یه دکتری که تایم خالی نزدیک داشته باشه و پنجشنبه تونستم یه وقت جراح عمومی بگیرم. میخوام برم التماس کنم یه فکری به حالش بکنه. راه رفتن برام معضل شده. دو قدم راه میرم تا مچ پام درد میگیره. حتی نمیتونم بخوابم :| هر کی هم میبینه میگه این به میخچه نمیخوره. خلاصه نمیدونم چه کوفتیه. دارم حساب میکنم از وقتی ازدواج کردم یک هفته به صورت مستمر سالم نبودم و همش یه دردی داشتم :/, ...ادامه مطلب
ماهی قرمز شدم که توی اقیانوس آبی بازوهاش شنا کنم، بالههامو خوب تکون بدم، تا تُنگی قفس این روزا، تَنگی نفس نیاره برام.و این آهنگ که وقتایی که خسته و غمگین میشینم پای لپ تاپ و نمیدونم باید چیکار کنم و از کجا شروع کنم، انتخاب اولمه., ...ادامه مطلب
پشت لپتاپ خسته میشوم و میگویم چند دقیقه استراحت... وقت کم است، باید برگردم و زودتر مقالهها را نگاه کنم. برای دوشنبه صبح باید یک گزارش تر و تمیز تحویل استاد پژوهشگاه بدهم. راستی یادم رفت بگویم بلاخ, ...ادامه مطلب